#آنتی_عشق_پارت_61
يه کف گرگي به پيشوني خودم زدم. هرچي من ميگفتم نره خاله ميگفت بدوش..اخرش اونقدر قربون صدقه ام رفت تا خر شدم و گفتم باشه....
با اعصابي مخدوش به سمت باشگاه حرکت کردم.مهراب يه طرف... هامين هم هيچ طرف. پسره ي لندهور نيومده چه اشي براي من پخته بود.
دلم يه مدلي بود. يعني مهراب و پس فردا تو يوني ببينم چطوري رفتار ميکنه؟!
اخ اگه به خاله بگم من پسرشو نميخوام چي ميکنه ... واي دارم رواني ميشم.
با ماشين صبا ميرفتم... اي يه ماشين بخرم من راحت برم سر کار و بيام.خدايي شد تو اين باشگاه هم مهراب برام کار جور کرد. صاحبش يکي از دوستاش بود. روزهاي زوج مخصوص بانوان بود و روزهاي فرد مخصوص اقايون...اخ مهراب .... واي هامين....مهراب..خاله... مهراب... هامين ...ماشين....درس...کار....هامين... خودم....مهراب...
واي خل شدم!!!
************************************
صاف ايستادم و گفتم: کميته ( در ورزش رزمي يعني آماده براي مبارزه)
روژان و صدا کردم... تنها دان يکم بود.
دل ارام و هم صدا کردم.
بقيه هم نشستن تا مبارزه رو ببينن...
خودمم که با همه ي افکارم اصلا نمي تونستم تمرکز کنم.
romangram.com | @romangram_com