#آنتی_عشق_پارت_60


-والله.... بابا اصلا شايد منو نخواد... فکرشو کردي؟

مامان ابروشو بالا داد وگفت:اتفاقا خالت ميگفت هر دفعه که بهش گفتم براي ميشا خواستگاراومده هامين دادو قال راه انداخته... پسره عاشق شده ... اينم ما مادرا ميفهميم...

-نه بابا؟

-اينقدر با من بحث نکن.

بي هيچ حرفي به سمت تلفن رفتم و شماره ي خاله رو گرفتم... بايد رک وراست ميگفتم.

اما با صداي الو گفتنش دلم يه جوري شد. خيلي دوستش داشتم. نميخواستم ناراحتش کنم...

خاله بعد احوالپرسي گفت:شب منتظريما خاله....زود بيا.

-خاله من تا هفت و نيم تو باشگاه کار دارم.... نميشه بذاريد براي يه شب ديگه....

خاله: ميشا جان زودتر ميگفتي.... ميدوني چقدر مهمون دعوت کردم؟.....اقا ضيا اينا هم از شيراز اومدن... زشته خاله جون...

ديگه حرصم گرفته بود. يعني من اينجا بيغم؟همه ي اين اتيشا زير گور اون خنگ عقب افتاده است که تو ايران واسه خاطر بيست پنج صدم درجا ميزد.

با يه لحن جدي گفتم:خاله جون کاش اول با من مشورت ميکرديد....

خاله انگار حس کرد بهم برخورد. زود رفع ورجوعش کرد و فوري گفت:تو هر وقت تونستي بيا....


romangram.com | @romangram_com