#آنتی_عشق_پارت_59
اون از ديشب وخاله... اينم از اين.....
اون از ديشب وخاله... اينم از اين.....
ناراحت بودم...نبودم...اصلا نميدونم چه حسي داشتم...شايد خيلي بي احساس بودم...شايدم نه...هرچي بيشتر به مهراب و دوستيمون فکر ميکردم کمتر به نتيجه ميرسيدم...بهش حق ميدادم...اون دنبال کسي بود براي ازدواج...شايد هم بهانه اش بود و از من خسته شده بود و ميخواست به قول بچه ها تموم کنه...خوب که چي؟تموم کنه...مگه برات مهمه؟درست ابم با پسرا بهتر تو جوب ميره اما دليل نميشه که واسم مهم باشن...اما من و مهراب يه عالمه با هم خاطره داريم...کلي تو سر و کله ي هم زديم...کلي جاها باهم رفتيم...تمام هايدا فروشي ها و ايس پک و کافي شاپهاي تهران و با مهراب رفته بودم...در تمام اين هشت ماهي که من و اون با هم رفيق بوديم اون تو سرش به چي فکر ميکرد و من به چي؟ اون به ازدواج و من ... من واقعا به چي فکر ميکنم؟قراره اينده ام چي بشه؟ قراره چيکار کنم... مارال هدفش مشخصه ليسانسشو به زودي ميگيره و همين الانم داره تو يه شرکت کار ميکنه و حالا هم قصد ازدواج داره و زندگي مشترک و بچه و....يعني همه چي بايد به ازدواج ختم بشه؟چرا؟عشق...اين يه کلمه رو خيلي شنيدم اما فکر نکنم هيچ وقت سراغم بياد...ديگه دارم کم کم شک ميکنم ديوونه شدم يا نه...اين چه وضعشه...عشق کيلو چنده...پاشو برو باشگاه ديرشد.... اينجا نشستي داري فکر و خيال ميکني...
ميشا توَهُم گرفتت...پاشو برو ...اينجا لميدي چرت ميبافي...اروم از جام بلند شدم...موهام تا پايين گردنم ميرسيد و من اصلا اعصابشو نداشتم....دوست داشتم بازم کوتاهش کنم..ولي مامان و مارال نميذاشتند...موهام و بالاي سرم جمع کردم ...به سرم زد امروز تيپ بزنم... هرچند برگشتني عرقي ميشدن... ولي دل بود ديگه....ما هم جوونيم به هرحال... يه جين صورتي چرک داشتم با يه مانتو ي مدل پيراهن مردونه ي چهارخونه ي صورتي و کرم... نگاهي تو اينه انداختم....چرا هيچ وقت دامن نميپوشيدم؟شونه اي بالا انداختم و کمي چشمم و کشيدم و يکي از رژهاي مارال که مسي بود و ماه پيش ازش کش رفته بودم وهنوزم نميدونست و ماليدم...حد اقل ارايش کردن و از دخترا ياد گرفته بودم...
نگاهي تو اينه انداختم هي دختر...چه جيگري هستي؟ مهراب حق داشت عاشقت بشه...پوزخندي زدم زير لب گفتم:عاشق... خواستم عين ادم از پله ها بيام پايين به خاطر همين نيم نگاهي هم به نرده ننداختم ولي چه کنم که نرده ها مثل هميشه مقابله کردن ومنو وسوسه کردن و به جاي پله با سرعت از نرده ها سر خوردم... مامان هيني گفت و من ب*و*سي براش فرستادم .
مامان فوري گفت: شب ميريم خونه ي خالت اينا ها...
مات پرسيدم:باز چه خبره؟
مامان خنديد وگفت:حالا....
-تا ندونم نميام...
مامان: با خالت صبحي رفتيم بازار نشون خريديم... شب برادر اقا رسولم هستن....
مبهوت به مامان خيره شدم...مامان ميخواست ادامه بده که شب چه خبره اما من ديگه طاقت شنيدن نداشتم... خدايا امتحانه... عذابه... کم مصيبت دارم؟؟؟
با کل کل گفتم:زنگ بزن به خاله... بگو تا هامين نياد من نه نشون مشون دستم مي کنم نه ميذارم برام ببرين و بدوزين.
مامان:واه...
romangram.com | @romangram_com