#آنتی_عشق_پارت_55
کنارم نشست و گفت:لياقت يک ساعت فکرم نداشتم؟
از حرفش يکه خوردم...يعني بيشتر ناراحت شدم...دلم نميخواست از من دلخور بشه...دوست بوديم...نزديک هشت ماه تمام...در تمام اين روزا...وقتي کنارش بودم خيلي به من خوش ميگذشت...رابطه ي ما فقط در حد دو دوست ساده بود همين...مثل رابطه ام با صبا يا غزل يا دوستيم با سيامک...يعني چون با صبا دوستم بايد باهاش ازدواج کنم؟ مهراب چرا به من پيشنهاد داده بود...اخلاق هاي گند منو نميديد؟من تا به حال خواستگارزياد داشتم... همه هم رد شده بودن......شايد چون اصلا به ازدواج و زندگي مشترک و بچه داري فکر نميکردم...من تمام ذهنم پر بود از شيطنت و نقشه براي کار خرابي....اماحالا مهراب به من گفت:دوستم داره...ولي من...اهي کشيدم...اشنايي من و مهراب از يه ماجراي ساده شروع شد...صبا با اصرار منو به کافي شاپ برد تا دوست پسر جديدش سيامک و ببينم و من هم رفتم و ديدم سيا با يه پسر ديگه نشستن و منتظر ما هستن...از همون جلسه ي اول ازش خوشم اومد... هر دومون گروه خوبي براي اذيت کردن سيا و صبا بوديم...يا من ميگفتم يا مهراب ...اخرشم شماره داد و شماره گرفتم و قرار...قرارهاي دو نفره..دسته جمعي...پارک...سينما....بستني.... .رستوران... ملاقاتهايي مثل امروز و ديروز...ولي الان داشت از من خواستگاري ميکرد..صبا وجهه اش مشخص بود اگر با کسي دوست ميشد براي پيدا کردن شوهر بوديا به قول خودش کسب تجربه در رابطه با اخلاق پسرها...اما من چي؟من چرا با مهراب دوست شده بودم و همه ي پسر هاي دانشگاه ميدونستند من با مهرابم... مهراب دانشجوي ارشد مديريت ورزشي بود.تو دانشگاه وقتي دانشجوي کارشناسي بودم خيلي ديده بودمش...اما وقتي من ارشد قبول شدم و اونم ايضا رابطه امون شکل گرفت...سال پيش که جفتمون فارغ التحصيل شديم و امسالم که با هم ورودي ارشد بوديم....با حساب کتاباي من بيست سالگي وارد دانشگاه شده بود....هيچ وقت هم از خونواده اش...زندگيش...خونه ش چيزي بهم نگفته بود...يعني منم نپرسيده بودم و متقابلااونم از من چيزي نپرسيده بود....هر چي بود خودم براش گفته بودم که دوتا بچه ايم و توي يه خونه مرکز شهر زندگي ميکنيم...و همين...ميدونستم بيست و پنج سالش بود و تو تيم واليبال ... بود و از سر و وضع خوبي هم برخورداربوده و هست... اما نميدونستم چقد پول وپله داره.. هرچند برام مهم نبود. يعني تو برنامه ي زندگيم ازدواج نقش و جايي نداشت.
اهي کشيدم...دلم نميخواست مهراب از من دلخور بشه...
به سمتش چرخيدم...اما نبود...کي رفته بود...پول دلستر را روي نيمکت گذاشته بود و رفته بود...تو پارک چند بار سرم را به اين ور و اون ور چرخوندم تا بلکه پيداش کنم...اما نبود...انگار هيچ وقت نبود...موبايلم و برداشتم و شماره اشو گرفتم...ريجکتم کرد...باز گرفتم...خاموش بود...اه لعنتي...
وارد خونه شدم...مامان صدام زد با کسلي به سمت اشپزخانه رفتم...
مامان:عليک سلام...
مجبوري جواب دادم و گفت: بيا نهار....
romangram.com | @romangram_com