#آنتی_عشق_پارت_37



خاله با اب و تاب گفت: هامين التماسم ميکرد زودتر بيام خواستگاري تو که مبادا از دستت بده.... اي شالا که برگشت يه مراسم ابرومند هم براتون ميگيريم و ميريد سر خونه زندگيتون....



هامين؟ يعني واقعا هامين خواسته بود که خاله اينا بيان اينجا؟



نفسمو فوت کردم. اينطوري که نميشد... من بايد يه چيزي ميگفتم... چطوري ميتونستم کسي و که دوازده سال نه ديده بودمش نه حتي باهاش حرف زده بودم و بپذيرم.



خاله ادامه داد: هامين که ديگه شناخته شده است... اي شالا که ميشا جونم موافق باشه و سور و ساتشون و برگزار کنيم و پاي اين خواستگارا قطع بشه.



با اين حرف جمع خنديد و منم به يه لبخند سکته اي اکتفا کردم.



حالا من چه خاکي به سرم ميريختم؟ همه چيز وبريده بودن و دوخته بودن... يه لباس حاضر و اماده رو به روم بود که انگاري بايد تا عمر داشتم مي پوشيدمش.... هامين پسرخالم بود...خاله اي که اندازه ي تموم دنيا ميخواستمش و دوستش داشتم... اصلا من چطوري روم ميشد به خالم بگم من پسرتو نميخوام به اين علت و اون علت؟؟؟



romangram.com | @romangram_com