#آنتی_عشق_پارت_36
خاله با مامانم صحبت ميکرد و من اصلا نمي شنيدم... يعني اصلا ميشنيدم چي ميخواستم بگم؟ چه عذر و بهانه اي مياوردم؟مگه اصلا ميشد رو پسري مثل اون عيب و ايرادي گذاشت؟؟؟ پسري که هنوز نيومده کل دختراي فاميل عمو رسول اينا براش دندون تيز کرده بودند.
به مادرم وخاله نگاه کردم... چنان صميمي با هم صحبت ميکردند که يه لحظه از فکري که تو سرم گذشت مو به تنم سيخ شد.اگه با مخالفت من رابطه شون بهم بخوره...
من بايد چيکار ميکردم... ادمي که تمام خاطراتي که ازش دارم همش مربوط به دوران کودکيه... اذيت و ازاراش.... وحشي بازي هاش و دعواهاش...
خدايا من چي کار ميکردم؟ يعني اصلا چطوري ميتونستم مخالفت کنم؟ بگم نه...باز دوباره به خنده هاي دو تا خواهر خيره شدم... هيچ وقت از هامين خوشم نميومد... هميشه اذيتم ميکرد. با هر چيزي که ممکن بود.حالا اون ميخواست بشه شريک زندگي من؟ اصلا ميشد ابراز مخالفت کرد؟
نه واقعا ميشد؟
با صداي خاله به خودم اومدم.
romangram.com | @romangram_com