#آنتی_عشق_پارت_38


موهامو که تو چشمم بود کنار زدم. مامان مشغول پهن کردن سفره روي زمين شد. من نشسته بودم و فکر ميکردم... به چيزي که نميدونستم چيه ولي قراره رخ بده فکر ميکردم.



گوشيم تو جيبم بود. يه پيغام از مهراب داشتم... جوابشو دادم و سعي کردم عادي برخورد کنم با خاله اينا.... اما نميشد. مهرابم که ول نميکرد ومدام پيام ميداد.



ساعت از دوازده گذشته بود.



خاله و شوهر خالم هنوز نشسته بودن و با مامان و بابا گل ميگفتن و گل ميشنيدن...



به بهانه ي اينکه فردا کلاس دارم عذر خواهي کردم و رفتم بالا تو اتاقم... روي تخت دراز کشيده بودم و فکر ميکردم چطوري ميتونم راي خاله اينا رو بزنم.



نميدونم با همه ي اين افکار اشفته چطوري خوابم برد.




romangram.com | @romangram_com