#آنتی_عشق_پارت_34


خاله و عمو رسول به احترام من از جاشون بلند شدن.. خاله با يه نگاه خريدار گفت:هزار ماشالا .... ميشا جون چي شدي...



-سلام خاله...



-قربون روي ماهت برم خاله.... منو ب*و*سيد و منم با عمو رسول دست دادم . خواستم بشينم که مامان گفت: ميشا جان برو چايي بريز...



بي هيچ حرفي به اشپزخونه رفتم. امشب چه همه شيک و پيک بودن...



چايي ها رو ريختم و دوباره به نشيمن رفتم. نگاهم به روي ميز افتاد.... يه سبد گل خيلي خوشگل و يه جعبه شيريني روي ميز بود.



اهميتي ندادم و سيني چاي رواول به سمت بابا گرفتم که اشاره کرد برم سمت عمو رسول... منم بي هيچ حرفي رو به عمو گفتم: بفرماييد...




romangram.com | @romangram_com