#آنتی_عشق_پارت_29

-اخ ميشا جان پلاک ما رو شهرداري عوض کرده اصلا يادم رفت بهت بگم... عزيزم در قهوه اي رنگ... تقريبا انتهاي کوچه.... در و برات باز کردم.

اي ول درست روبه روي خونه ايستاده بودم که در باز شد.

وارد خونه شدم ... حياط بزرگي داشت .... يه سمتش سراشيبي تندي داشت و به پارکينگ ميرسيد انگار.... يه خونه ي ويلايي با نماي اجري بود. خانم مظفري جلوي در ايستاده بود و منتظرم بود. منم رفتم جلو و باهاش سلام و عليک کردم و منو راهنمايي کرد که برم داخل.

کتوني هامو دراوردم و رفتيم تو.... يه دختر با موهاي بلوند و ارايش غليظ با تاپ و شلوارک رو به روم ايستاده بود.

يه لبخند بهش زدم و گفت: عسل هستم...

-خوشبختم . .. ميشا.

بعد از نوشيدن يه ليوان اب پرتقال قرار شد بريم پارکينگ که هم فضاي سر پوشيده داشت هم راحت ميشد تمرين کنيم.

منم لباسامو عوض کردم و لباس مخصوصمو پوشيدم ... اونم همينطور... کمربندش قهوه اي بود.

پس خيلي هم ناوارد نبود.

کمي خودمو ن و گرم کرديم و حرکات نرمشي انجام داديم...

بعد داد زدم: کميته...(اماده براي مبارزه)

همچين صدام تو پارکينگ پيچيد ذوق مرگ شدم.

عسل هم مثل من با هيجان گفت: کيااااااااااااااااي.....(اما ده بودن-خالي کردن نفس به صورت يکجا)

romangram.com | @romangram_com