#آنتی_عشق_پارت_28


مشغول بوديم و من مثل هميشه فکر ميکردم چرا بايد بين خانواده ي خالم و ما اين همه اختلاف باشه... اما ميدونستم که تا دنيا دنياست من حاضر نيستم يه تار موي مامان و بابا و اون مارال چلمن و با کسي عوض کنم...

هميشه از نتيجه ي اخري که از فکرام ميگرفتم خوشحال ميشدم... اين نهايت خوشبختي خانواده ي کوچيک چهار نفره مون بود.

تا نصف شب خونه ي خالم بوديم و گفتيم و خنديديم.... و بعدش هم عمو رسول لطف کرد و مارو به خونه رسوند.

با اينکه عصر خوابيده بودم اما تا سرم به بالش خودم رسيد عين خرس بيهوش شدم.اصلا هم نفهميدم که مهراب صد تا اس ام اس داده بود.

**************************

**************************

نگام به ادرسي بود که خانم مظفري بهم داده بود تا برم و به دخترش تمرين بدم . خوبيش اين بود که نزديک خونه ي خاله اينا بود. با يه خيابون فاصله... اما تو کوچه هر چي ميگشتم خونه ي مورد نظر و پيدا نميکردم.

يه کم دور خودم چرخيدم تا بالاخره به روح ايرانسل چهار تا فحش دادم و زنگ زدم به خانم مظفري...

-الو...سلام.... حال شما.

-خوبي ميشا جان؟

چه سريع دختر خاله شده بود...

-ممنونم... خانم مظفري من الان تو کوچه ي گل ها هستم... پلاکتون و متاسفانه پيدا نکردم...


romangram.com | @romangram_com