#آنتی_عشق_پارت_27

-نه اينکه من خيلي ميتونم؟

-بالاخره که بايد ياد بگيري؟

-مامان گير نده ديگه... اگه اينقدر مزاحمم بگو بيام پيش خاله م*س*تان... خاله اتاق هامين کرايه اش شبي چند؟

خاله با خنده گفت: عزيز دلمي... اين خونه مفت مسلم براي خودت ...

ابرومو دادم بالا و فاتحانه به مامانم نگاه کردم... مامانم سرشو تکون داد وگفت:من از دست تو چه کار کنم؟

کاهو رو برداشتم و دادم دستش وگفتم: فعلا کاهو بخور.... فردا رو خدا بزرگه...

خاله خنديد و منم ظرف سالاد و بردم که بذارمش روي ميز نهار خوري... چشمم به عکس خانوادگيمون افتاد. پنج تا بچه جلوي پدر مادرامون ايستاده بوديم.

از سمت چپ اذين ايستاده بود و بعد ارمين و بعد من و کنارم هامين بود که برام شاخ گذاشته بود و اخرشم مارال بود.

لابد خيلي گنده شده... وقتي چهارده سالش بود رفت پيش عموش لندن اونا هم خيلي سريع کاراشو راه انداختن و فرستادنش فرانسه تا براي خودش کسي بشه... تو اين دوازده سالم حتي يک بارم نيومد ايران.هرچند ميگفتن از بهترين دانشگاه فرانسه فارغ التحصيل شده... ما چه ميدونيم......... الله اعلم!

يه لحظه فکر کردم چرا من يه عمو نداشتم که منو ببره خارج تا اونجا ادامه تحصيل بدم...

سرمو تکون دادم و باز به چشمهاي هامين خيره شدم.لابد هيچ کدوم از ماها يادش نيست...

سفره که چيده شد دور هم نشستيم به صرف شام... بابا مثل هميشه در مقابل پر حرفي هاي عمو رسول ساکت بود و بالبخند سرشو به معني تاييد تکون ميداد.

مامانم بي توجه به زرق و برق النگوهاي خاله م*س*تان به حرفهاش ميخنديد و همراهيش ميکرد.

romangram.com | @romangram_com