#آنتی_عشق_پارت_25
بعد يه ربع سخنراني من خواستيم رفع زحمت کنيم که خاله اصرار اصرار که شام و بمونيم.... من که از خدام بود. چون ميدونستم مامان شام مام درست نکرده ....
مامان موافقت کرد اما گفت: براي پس فردا شب شام حتما بايد بياين خونه ي ما...
خاله م*س*تان هم از خدا خواسته قبول کرد.
منو مارال مشغول درست کردن سالاد شديم که مامانم پرسيد: از هامين چه خبرا؟
خاله اهي کشيد وگفت: پسره رفته اون سر دنيا .. نه زنگي ...نه حالي نه احوالي.... و سرشو تکون داد وگفت: درسشم که تموم شده... نميدونم چرا نمياد.
مامانم با لحني دلجويانه گفت: سرش گرم کارشه خوب...هامين که خودش يه پارچه اقاست... نگراني نداره...
خاله لبخندي زد وگفت: اره بچم نا اهل نيست... ولي سر به هواست... از بچگي بود...
اوووو بعد دوازده سال خاله ي ما تازه فيلش ياد هندستون کرده... ميدونستي سر به هواست فرستاديش رفت. والله....
اصلا يادم نميومد هامين چه شکليه... من مارال و دو روز نبينم روز سوم تو خيابون برام اشنا هم نميزنه.... واي به حال پسرخاله .
کاهو ها رو توي ظرف ريختم که ديدم باز بوي توطئه مياد.
مامانم داشت از خواستگاراي امروزم حرف ميزد و مدام ازشون تعريف ميکرد.
خاله م*س*تان فوري گفت: بابا طاهر ه براي اين دختره زوده... تو چه اصراري داري ميشا همين چند وقته شوهر کنه؟؟؟
مامانم يه نگاهي به من انداخت وگفت: چي بگم.... اخه نميشه که تااخر عمرش بشينه ور دل من که...
romangram.com | @romangram_com