#آنتی_عشق_پارت_21

داشتم منجمد ميشدم که حس کردم بايد لباس بپوشم.

حوله رو انداختم روي صندلي کامپيوتر هامين و از اتاق اومدم بيرون.

خاله با يه ليوان اب طالبي ناز تو نشيمن نشسته بود.

کنارش نشستم و گفتم:چه خبرا؟

خاله: خبرا که پيش شماست....

اب طالبي و يه نفس سر کشيدم ...دلم ميخواست اروق بزنم اما جلوي خاله نميشد. ميبستتم به نصيحت که دختر فلانه... بهمانه...

همينجور ساکت و مودب نشسته بودم که خاله م*س*تان گفت: حالا تعريف کن ببينم چي شده...

منم از سير تا پياز ماجرا گفتم. از نقشه هاي خانم عزتي و اينکه ميخواستم با چه قيافه اي برم جلوي خواستگارا اما بعدش منصرف شدم.

هرچي بيشتر ميگفتم... خاله بيشتر تو هم ميرفت.

اخرشم ساکت بلند شد و به سمت تلفن رفت.

فهميدم ميخواد زنگ بزنه به مامانم.خوشم مياد خاله مدافع هميشگي منه.... هيچ وقتم از اينکه خواستگار برام بياد خوشحال نميشه.... بابا بيست و سه که سني نيست.

روي کاناپه ولو شده بودم. چشمام داشت گرم ميشد که صداي اروم خاله رو شنيدم که داشت با مامانم حرف ميزد.

از جام بلند شدم و به اتاق هامين رفتم. روي تختش دراز کشيد م و به سقف نگاه ميکردم. حالا من هر چي ميخوام ادم باشم نميشه....

romangram.com | @romangram_com