#آنتی_عشق_پارت_19

-فرار کردم...

خاله چشمهاش سي و سه تا شد.

ادامه دادم با يه لحن ناله دار گفتم: اگه اجازه نديد اينجا اسکان گزينم ميرم تو چهار راه ميخوابم...

خاله همينطور داشت منو نگاه ميکرد.

اي الهي فداي اين چتري هاي مش کرده اش که رفته بود تو چشماي سبزش و اون لباي تپلي ور قلمبيده اش بشم... خنديدم و گفتم: از خواستگاري فرار کردم..

خاله يه سري تکون داد وگفت: امان از دست تو....

با هم وارد خونه شديم.. عمو رسول تو روم خنديد و منم رفتم جلو باهاش دست دادم و سلام و عليک کردم.

طفلک عمو رسول اصلا نگام نکرد. منم از خاله خواستم اجازه بده برم حموم.

خاله سرشو تکون داد وگفت: اخه بگو اين چه ريخيته.... رژتو چرا اين شکلي زدي حالا؟

-خاله نگو و نپرس... حالا بعد حموم برات تعريف ميکنم.

خاله: لباساتو بده بندازم تو ماشين...

يه سري تکون دادم و رفتم تو اتاق هامين پسرخاله ام... دراورشو باز کردم.

چون خاله هميشه تو خونه تنها بود و گاهي عمو رسول ميرفت ماموريت ...منم ميومدم خونه اشون ميموندم تا تنها نباشه.. واسه همين هميشه کلي لباس داشتم.

romangram.com | @romangram_com