#آنتی_عشق_پارت_18


دلم نيومد بيشتر کرم بريزم...دستمو برداشتم و پقي زدم زير خنده وگفتم :جيگر خاله ي ترسوي خودم... وا کن درو...

-اي نميري ميشا...

در باز شد و منم وارد قصر اعيوني خالم اينا شدم.

شوهر خاله ام اقا رسول يه بيزينس من درست و حسابي بود. شم اقتصادي خوبي داشت.با اينکه با باباي خودمم پسر خاله بود ولي وضع توپي داشتن...

اولش تو کار ماشين بود حالا هم که سه چهار تا نمايشگاه ماشين داشتن... کلا سه تا هم بچه داشتن که جز يکيشون هامين که بچه ي دوم بود و در ان سوي مرزها مثلا خير سرش به کسب علم مشغول بود آذين و آرمين رفته بودن سر خونه زندگيشون... اذين که همين امسال عروس شده بود و هم اکنون د ر ماه عسل به سر مي برد. خاله جلوي در ايستاد ه بود.

با خنده دويدم تو ب*غ*لش...

کلي ب*و*سم کرد وگفت: قربونت برم که اينقدر شيطوني...

ميخواست يه حرفي بهم بزنه که ساکت شد وزل زد تو صورتم.

دستامو جلوي قيافه ي نابودم گرفتم و گفتم: خاله نگاه نکن...

-چي کار کردي ميشا ؟ و شروع کرد به خنديدن.

-خاله ماجراش مفصله... راستي مامانم اينجا زنگ نزد؟

- فعلا نه... باز چي کار کردي؟


romangram.com | @romangram_com