#آنتی_عشق_پارت_125

_ آره خيلـــــــــــي ......

_ پدرشو در ميارم ...

با مشت به بازوم کوبيد و با اخم گفت :

_ جرات نداري ....

آذين تا شب اونجا بود ، خدا رو شکر انگار مامان رضايت داده بود که اون شب فک و فاميل و دعوت نکنه و بذاره خانوادگي دور هم باشيم . سر شب بود که بابا و آرمين رسيدن . بابا حسابي ذوق کرده بود . بعدش هم سهراب اومد . با نگاه اول فهميدم که پسر خوبيه و خيلي خوب ميتونيم با هم کنار بيايم ، البته قبلا هم تو فيلم عروسيشون کلي حرکاتش و تفسير و تحليل کرده بودم و به همين نتيجه رسيده بودم .

تا آرمين بره دنبال فرناز و محيا و بيارتشون من و بابا و سهراب کلي با هم گرم گرفتيم . حتي بابا هم حالا به نظرم با قبل خيلي فرق کرده بود . خونگرم تر شده بود . وقتي پونزده سالم بود و ايران بودم خيلي کم پيش ميومد اينطور با من و آرمين بگه و بخنده ، البته شايد اونموقع خشک بودن باهامون يکي از ترفندهاي تربيتيش بوده .

با اومدن فرناز و محيا جمع خانوادگي کامل شد . فرناز همونطور که از قبل شنيده بودم مهربون و خوش برخورد بود و برعکس آرمين دختر آرومي به نظر ميرسيد . هميشه فکر ميکردم آرمين يه زن شلوغ و پر سر و صدا مثل خودش ميگيره ، اما انگار برعکس شده بود .

محيا خيلي خوشمزه و با نمک بود . اما از همون لحظه ي اول با من غريبي ميکرد و دستشو محکم دور گردن باباش حلقه كرده بود و به هيچ عنوان پايين نميومد . حتي وقتي ميديد نگاهش ميکنم هم تندي روشو ازم ميگرفت اما اينقدر براش چشم و ابرو اومدم و تو روش خنديدم که يه ساعت بعد خودش اومده بود دور و برم ميپلکيد و بهم ميخنديد و بعد از شام که تو محيط گرم خونوادگي يه مزه ي ديگه اي داشت يه لحظه هم از رو پام بلند نميشد .

بعد از شام مامان چمدون سوغاتيارو اورد جلوم گذاشت و با شوق گفت :

_ باز کن ببينيم چه کردي ؟...

گفتم :

_ مامان خودتون باز کنيد ديگه ...

مامان هم از خدا خواسته سريع بازش کرد . هر چي که بيرون مي آورد من توضيح ميدادم که براي کيه . همه تشکر ميکردن و کلي از چيزايي که براشون گرفته بودم خوششون اومده بود . حتي محياي نيم وجبي هم با ديدن کادوهاش زبونش باز شده بود و ازم سوال کرد :

romangram.com | @romangram_com