#آنتی_عشق_پارت_122




_ عجب هيکل و دم و دستکي به هم زدي ...نميگي دختراي مردم گ*ن*ا*ه دارن ؟!

بهش خنديدم ،

_ اتفاقا اومدم که به کاهش جمعيت کمک کنم ...پس چرا محيا رو نياوردي ؟! دل تو دلم نيست که از نزديک ببينمش ...

_ شب با فرناز ميان ....منم الان داشتم ميرفتم فرودگاه دنبال بابا ....اما ديدم نميتونم تا شب صبر کنم واسه همين سر راه اومدم اينجا...

مامان در حاليکه دود و دمي راه انداخته بود اومد به طرفمون و گفت :

_ پس چرا وايسادي ؟ برو تا بابات معطل نشده ....

آرمين روي يه مبل نشست و گفت :

_ حالا يه چايي بهمون بده تا بعد ، هنوز وقت هست ...

آرمين يه نيم ساعتي موند ، هنوز هم مثل قديم شوخ و شنگ و سرخوش بود ، مثل وقتي پاي تلفن با هم حرف ميزديم از هر سوژه اي واسه جوک ساختن و خنده استفاده ميکرد . بعد از نيم ساعت مامان مجبور شد به زور از خونه بندازدش بيرون تا بره دنبال بابا .

هنوز چيزي از رفتن آرمين نگذشته بود و من تو کتابخونه بودم که صداي به هم کوبيده شدن در حياط و بعد هم صداي دوييده شدن کسي روي سنگفرشهاي حياط به گوش رسيد . کتابي که دستم بود و گذاشتم سر جاش تا برم بيرون ببينم کي اومده ، اما قبل از اينکه بيرون برم در کتابخونه به شدت باز شد و آذين نفس نفس زنان تو چارچوب در ظاهر شد ... با وجود همه ي عکسا و فيلمايي که تو اين سالها ازش ديده بودم نميدونم چرا انتظار داشتم الان با يه دختربچه ي 13 ساله روبرو بشم و از ديدن آذين با اون قد و هيکل تعجب کرده بودم . يه لبخند پر شيطنت رو لبش نقش بست و گفت :

_ خيلي ديوونه اي ....


romangram.com | @romangram_com