#آنتی_عشق_پارت_120


_چطور... دوازده سال بي تو سر کردم...

الهي فداي دلش بشم من... دستمو دور شونه اش حلقه کردم و موهاشو ب*و*سيدم.حرکت صبح دومرتبه تکرار شد. ميدونستم حالا در طول روز مدام بايد اين واکنش ها رو تحمل کنم .

بعد از چند دقيقه که داشتم مامانو ناز و نوازش ميکردم با فکر بچگانه اي که تو ذهنم رژه مي رفت سرمو روي پاهاش گذاشتم. احساساتم کمي فوران کرده بود. به هر حال نياز داشتم ...

واقعا خجالت داشت با اين هيکل و سن و سال رو پاي مامانم بخوابم ، اما ل*ذ*ت و آرامشش به خجالتش مي چربيد ...

تو همون حالت بوديم و داشتم تکه سيبي که مامان بهم داده بود و به زور ميفرستادم پايين و چشمم هم به تلويزيون بود که صداي شوخ و خندوني وسط آرامشمون پارازيت انداخت :

_ تو خرس گنده با اين هيکلت خجالت نميکشي رو پاي مامان خوابيدي ؟!

سرمو بلند کردم و سرجام نشستم ، با ديدن آرمين با خنده از جام بلند شدم و گفتم :

_ هي ....چطوري پيرمرد ؟!

آرمين با اون زبون دراز و تند وتيزش تيکه مو بي جواب گذاشت و محکم تو آ*غ*و*شم کشيد ، يه لحظه به نظرم رسيد برق اشک و تو چشماش ديدم ! با اينکه دوازده سال از هم دور بوديم اما رابطمون از رابطه ي خيلي از برادرايي که همه ي عمر ور دل هم بودن بهتر بود . از همون راه دور هم هميشه حمايتشو پشت خودم احساس ميکردم و از اين بابت ته دلم قرص ميشد . يه فشار محکم ديگه به بازوهام داد و از خودش جدام کرد و تو چشمام زل زد ، درست حدس زده بودم ، اون چيزي که تو چشماش ميدرخشيد اشک بود . با لبخند به همديگه زل زده بوديم و يه جورايي با نگاه با همديگه حرف ميزديم . با همون لبخند با افتخار گفت :

_ واسه خودت مردي شدي ...

منم با لبخند جواب دادم :

_ تو هم واسه خودت پيرمردي شدي ...


romangram.com | @romangram_com