#آنتی_عشق_پارت_119

اون يکي چمدونو هم آوردم داخل و گفتم :

_ اين يکي سوغاتياست ....ديگه نميبرمش بالا ....

عين بچه ها گل از گلش شکفت و با شوق گفت :

_ دستت درد نکنه عزيزم ....ولي اگه خبر ميدادي خودم بهت ميگفتم واسه هر کي چي بياري ...

پس همون بهتر که بهش خبر ندادم ، والا معلوم نبود چند روز بايد درگير خريد سوغاتي بشم .

دوباره رفتم بالا و لباس راحتي پوشيدم ، از پنجره تو حياط و نگاه کردم ، به هر طرف که نگاه ميکردم پر از آرامش بود . خدايا من چقدر اينجا رو دوست دارم ، چطور تونستم اين همه سال اونجا دووم بيارم ؟! چقدر از اينکه برگشتم خوشحالم ....

ناهار و دوتايي با مامان خورديم ، که بدجوري چسبيد ....سه سال بود که دلم لک زده بود واسه خورشت بادمجوناي مامان ....اينقدر خورده بودم که بعد از غذا ناي بلند شدن نداشتم و همونجا جلوي تلويزيون خودم و رو کاناپه پهن کردم ....اما مگه مامان رحم ميکرد ؟! اومد کنارم نشست و دونه دونه ميوها هايي که پوست ميکند و ميداد دستم و تا نميخوردمش رضايت نميداد ، با اينکه شکمم جا نداشت اما اين محبتاش خيلي بهم ميچسبيد ....اين يکي از خاصيتاي فوق العاده ي مامانم بود ، تا وقتي پيشش بودي هيچ کمبود محبتي حس نميکردي ...دروغ چرا ؟! خوشم ميومد بعد از اينهمه سال که نداشتمش حالا لوسم کنه ، ميخواستم تلافي اين همه سال تنهايي رو دربيارم .

حواسم به تلويزيون بود و سريالي که با ادم هاي پوشيده تو مانتو و روسري پخش ميشد. بعد دوازده سال اين سريال ديدنم عالمي داشت ...

مامان يه تيکه سيب قاچ کرد و داد دستم... اما حس کردم نفس هاش تند شده...

به سمتش چرخيدم... واي خداي من کي وقت کرده بود اينطوري گريه کنه و صورتشو خيس اشک کنه ؟!....

سيبو گذاشتم تو پيش دستي و با خنده گفتم:

_ اي خدا مادر من اين چشمه ي جوشانت خشک نشده هنوز؟ بابا اين مراحل گريه تو يه جا به عمل بيار خيال منو راحت کن..اين اشکها ديگه براي چيه؟

مامان همونطور که اروم هق هق ميکرد گفت:

romangram.com | @romangram_com