#آنتی_عشق_پارت_117

مامان انگار که با خودش حرف بزنه گفت:

چون ديشب اينجا خوابيده بود ....حتما صبح زود رفته دانشگاه... _

ابروهامو بالا دادم وگفتم: من ساعت پنج رسيدما.... کدوم دانشگاهي پنج صبح کلاساش شروع ميشه؟

مامان اخمي کرد و با لبخند گفت :

_ چه ميدونم والا من که سر از کار اين دانشگاهها در نميارم ..



و دوباره بهم گفت لباس بپوشم برم پايين و از اتاق بيرون رفت .

اِ اِ !...نکنه اين دختره که ديشب اينجا خوابيده بود ميشا بوده ؟!....نه بابا کجاش ميشا بود ؟ ....عمرا اگه ميشا بوده باشه ، ولي شواهد اينطور نشون ميداد كه ميشا بوده.... مامان قبلا بهم گفته بود که عادت داره شبايي که بابا نيست يکيو بياره پيش خودش که تنها نمونه ،الهي... از اين به بعد ديگه اقا هامين مثل شير پشتشه... اي جانم چقدر ذوق کرده بود.

سوت زنان از جام بلند شدم تا لباس بپوشم ، در کمد و که باز کردم با ديدن لباساي دخترونه اي که تو کمد آويزون بود اخمام تو هم رفت :

_ اتاق منو تصرف کرده بوده ؟! اين همه اتاق ، کمبود اتاق بوده ؟!.....مگه من مردم که اتاقمو دادن به يکي ديگه ؟!

در يکي از کشوها رو باز کردم ، چند تا لباس زير دخترونه اون تو جا خوش کرده بود ، يکي از لباس زيرا رو ورداشتم و با حرص با حرکت پاندولي جلو چشمم تکونش دادم :

_ چشمم روشن .....چقدم که راحت بوده اينجا ...

با شيطنت سايزشو نگاه کردم و دوباره انداختم سر جاش . نه خوشم اومد ، هيكل ميكل ميزون بوده ....منم پاک عقلمو از دست دادم ها ! بعد از دوازده سال اومدم در کمدمو باز کردم دنبال لباس واسه خودم ميگردم ....اگرم مامانم هنوز لباسامو نگه داشته بود هم تا الان پوسيده بود هم ديگه به دردم نميخورد ، به حواسپرتي خودم خنديدم و همون لباساي ديشبمو از رو زمين ورداشتم و پوشيدم و رفتم طبقه پايين تا چمدونمو بيارم بالا ...

romangram.com | @romangram_com