#آنتی_عشق_پارت_116
_ ديگه برنميگردي فرانسه ؟
بهش لبخند زدم :
_ ديگه برنميگردم ...
با خوشحالي سرمو ب*و*سيد و از ته دل گفت :
_ خدايا شکرت ...
بعد از کلي قربون صدقه ي همديگه رفتن بالاخره مامان از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشو عزيزم ....پاشو لباساتو بپوش بيا پايين ناهار بخور قربونت برم ...منم دل تو دلم نيست که برم به بقيه خبر بدم ...واي خدايا هنوزم فکر ميکنم خوابه... هامين واقعا برگشتي مامان ؟...
خنديدم و سرمو تکون دادم .
مامان دوباره زمزمه وار چيزي گفت و تا به دم در برسه چند بار برگشت و بهم لبخند زد ، قبل از اينکه بره بيرون دوباره برگشت سمتم و گفت :
_ راستي صبحي که اومده بودي ميشا رفته بود ؟!
با گيجي گفتم :
_ ميشا ؟! .....من چه ميدونم ....
romangram.com | @romangram_com