#آنتی_عشق_پارت_115
با اخم مصنوعي اي گفتم :
_ ناراحتي اينجوري برگشتم ؟...
خنده ي قشنگي کرد و دست رو موهام کشيد :
_ هنوزم باورم نميشه برگشتي ....صبح که ديدمت نزديک بود از تعجب و خوشحالي سکته کنم ...
_ دور از جونت ...
چند لحظه با لبخند نگاهم کرد و گفت :
_ چقدر عوض شدي ....
دستشو گذاشت رو بازوم و با بغض گفت :
_ لاغر شدي ....بميرم برات ، اونجا غذاي درست و حسابي نميخوردي نه ...
هنوز نرسيده اين مامان باز شروع کرد ، اگه مامانو نميشناختم الان کلي تعجب ميکردم که مامان تو عضلات بازوي من كه اينهمه روش زحمت كشيدم چه چيزي به نظرش لاغر اومده ، اما مامان عادتش بود ... من اگه اندازه ي فيل هم ميشدم بازم به چشم مامان لاغر بودم ....تو اين سالها هر وقت ميومد پاريس فکر ميکرد من از سري قبل لاغرتر شدم در حاليکه دقيقا برعکس بود .
با خنده گفتم :
_ مامان من از سه سال پيش تا الان 5 کيلو اضافه کردم ...کجام لاغر شده ؟!...
بي توجه به حرفم سريع بحث و عوض کرد و با نگاه هراسوني گفت :
romangram.com | @romangram_com