#آنتی_عشق_پارت_113

طفلک بازم نپرسيد دختره يا پسر... و از قضا انگار اونا هم شب بدون من خونه ي خاله نرفته بودن.... چرا که خونه بودند.

نميدونم لحنم ملتمسانه بود يا يه همچين چيزي خيلي راحت قبول کرد وگفت: اگه شب کاري پيش اومد فکر ساعت نباشه و حتما خبر بدم...

بعدش هم گفت که اونا هم نرفتن خونه ي خاله و مفصل توضيح داد که مهموني به يه شب ديگر موکول شده.

خدا رو شکر کردم... بازم نصيحت و سفارش ...

منم با خوشحالي قبول کردم همه چيزو.. و به سيامک و صبا گفتم که پيش مهراب ميمونم..

سيامک ازم تشکر کرد. صبا رفت از اتاق بيرون..اما من به سيامک گفتم: چرا پدر ومادرش و خبر نکردي؟

يه نگاهي به من کرد و يه نگاهي به مهراب انداخت و اروم گفت: باشه بعدا مفصل برات ميگه...

چيزي نگفتم... سيامک هم لبخندي زد وگفت: تنهاش نذار...اون دوهفته به صلابه کشيده شد... با خنده ي مسخره اي گفت: با ها ش چه کردي ميشا...

خنديد م وجوابي بهش ندادم...

ازم خداحافظي کرد و از اتاق بيرون رفت.

منم کنار مهراب نشستم. تو خواب مثل بچه ها بود. تا به حال قيافه ي به خواب رفته اشو نديده بودم... موهاش ريخته بود تو پيشونيش.... اونا رو کنار زدم وفکر کردم چه جريان مفصليه که بعدا بايد بهم بگه؟!

امشب که مهموني کنسل شده بود. خدا فردا شب و به خير بگذرونه!



romangram.com | @romangram_com