#آنتی_عشق_پارت_107
نفسشو تو صورتم فوت کرد وگفت: ببين يه پيشنهادي بود و منو رد کردي.. اما من به اين اسوني ها دست بر نميدارم... فهميدي؟
-تا به حال نشده که از حرفي که زدم برگردم...
عرفان: پشيمونت ميکنم...
-مراقب باشيد خودتون پشيمون نشيد...
عرفان يک تاي ابروشو بالا داد وگفت: من پشيمون بشم تو هم ميشي....
محلش نذاشتم وگفتم: روز خوش.
و به سمت اتومبيل مهراب رفتم.
پيش صبا روي صندلي عقب نشستم.
عرفان هنوز جلوي دانشکده ايستاده بود. صبا زير گوشم گفت: اين کيه؟
دستشو فشار دادم وگفتم: بعدا بهت ميگم وبا چشم وابرو به مهراب وسيامک اشاره کردم.
اونقدر تو فکر بودم که نفهميدم کي به باشگاه رسيدم... من و صبا به سمت جايگاه رفتيم.به سلامتي هيچکس هم نبود... مهراب و سيامک هم به رختکن...
دقايقي طول کشيد تا به همراه هم تيمي هاشون بيان و تمرين کنن....
تازه ساعت چهارونيم بود و مسابقه ساعت پنج و نيم شروع ميشد.
romangram.com | @romangram_com