#آنتی_عشق_پارت_105
-خوب من بايد برم...ده دقيقه ي ديگه کلاسم شروع ميشه...
-برو ميشا جان...مراقب خودتم باش...
-چشم .... گوشي و بذار بگو خداحافظ....
خاله بي هيچ حرفي قطع کرد. ميدونستم ميگه خداحافظ....خوشم نميومد که کسي م*س*تقيم ازم خداحافظي کنه...نميدونم چرا پاي تلفن از اين حرکت خوشم نميومد.
کلاس بعديم با ارامش گذشت. چراکه ميدونستم همه چيز خوبه ... حدااقل خاله خوبه و شايد احتمالا من صبح دچار توهم و خواب شده بودم.
حين اس بازي با گوشي صبا با مهراب بودم که استاد گفت: کلاس تمومه... و فردا هم از تمريناتي که بهتون دادم يه ازمون ميگيرم...
خوب به سلامتي با دل خوش دروغمم که راست شد. مذخرف بود يه استاد و توي دو روز پشت سر هم ببينم... اما به هر حال درسشو بلد بودم... همين که به خاله دروغ نگفتم کلي چسبيد.
با خوشحالي از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زديم بيرون...
با خوشحالي از جام بلند شدم و به همراه صبا از کلاس زديم بيرون...
مهراب و سيامک هم جلوي پله هاي ساختمون منتظرمون بودن... مهراب خوشحال بود. منم همينطور...از اينکه اون بامبول و راه انداخته بود يه کم از دستش دلخور بودم .. اما به هرحال نميدونم...شايدم حق داشت.ولي حالي بهم دادا... منت کشي دوست دارم. معلوم بود که به همين راحتي نميتونه بگذره ازم.....
اما همين که به غلط کردن افتاده بود ميچسبيد.
عصر مسابقه داشتن و قرار شد ما هم بريم تا تمرينشونو ببينيم... با سيامک هم تيمي بودن... به مامان گفتم که دارم ميرم باشگاه تا مسابقه ي يکي از بچه ها رو ببينم بهش هم سپردم که به خاله چي گفتم... هماهنگ بوديم... و همه چيز اکي بود. هر چند کلي غر زد چرا دروغ و اين حرفها... منم گفتم که واقعا فردا امتحان دارم.... ديگه هيچي نگفت.
طفلکم نپرسيد مسابقه ي دختر ميرم يا پسر... خوب ميپرسيد ميگفتم..ولي نپرسيد خوب چرا بگم؟!
romangram.com | @romangram_com