#آنیوتا_پارت_98
- مادر جان ، سرهنگ ما دارد گریه می کند .
شنوندگان همگی با وجنات متاثر نشسته بودند و لابد به همین دلیل هیچ کس کف نمی زد .
موقعی که خواننده بدون اعلام قبلی شروع به خواندن چهار بیتی های طنز آمیز کرد ، به قدری شور و هیجان به خرج داد که مچنتی صدای ضرب پاشنه های کفشش را روی کف سن شنید .
احساس می شد که نه تنها شنوندگان بلکه خود او هم تحت تاثیر قرار گرفته است و از صدا و آهنگ صدایش خوشحال است و احساس مسرت می نماید که قلوب کرخت سربازی ، قلوب اشخاص مجروح و علیل بر روی این ترانه باز می شود .
همه با ولع حرکات این زن نه چندان جوان و چاق را که صورت گرد روسی و گونه های سرخش را چشمها و ابروهای سرمه کشیده مشخص می کردند و موهایش که کمی سفید شده بود به طور ساده با یک فرق به دو طرف شانه شده بود نظاره می کردند .
مچنتی خود هنرپیشه را نمی دید . سیمای وی از طریق ترانه ای که می خواند به او می رسید و مچنتی گاهی او را یک زن روستایی عاقل و مسنی می دید که در غم و اندوه سرنوشت درشکه چی یخ کرده ، نشسته است و گاهی او را به شکل دختری از اهالی ولگا می دید که از روی ساحل تند به پهنه های مواج رودخانه عزیزش نگاه می کرد و گاهی نیز به صورت زن بیوه جوان یا دختر روستایی شاد و خرمی می دید که هرگز در هیچ شرایطی غم و اندوه به دل راه نمی داد .
ترانه ها سیماهای مختلف زنانه ای در برابر مچنتی زنده می کرد ، ولی روسلانووا در هر یک از تمثالها به قدری یک زن روس و به قدری مردمی بود که گویی در این روز غیر عادی خود مام روس نزد سپاهیان مجروح خود آمده بود .
مچنتی نمی دانست که این کنسرت غیر عادی چقدر طول کشید ولی پایان آن هم مانند شروعش غیر مترقبه بود .
بالاخره خواننده آه بلندی کشید و گفت :
- اوه ، خسته شدم . فدیا جان ، آکاردئونت را محکم تر بزن . نوبت تو است .
romangram.com | @romangram_com