#آنیوتا_پارت_94

مچنتی به این احساس خود اطمینان داشت . هر گاه صدای قدمهای او را می شنید خوش حال می شد ، وقتی دخترک روی تخت یکی از هم اتاقی هایش می نشست و با او حرف می زد حسادت می کرد ، حتی حسادتش در رابطه با پروفسور هم گل می کرد زیرا پروفسور دوستی شوخی آمیزی با دختر برقرار کرده بود که مایه تعجب تمامی کلینیک می شد . مچنتی حسادت می کرد که این مرد مسن با صدایی که انگار از ته خم می آمد گاهی شب ها که کلینیک ساکت می شد آنیوتا را به قول خودش به " پناهگاهش " دعوت می کرد و از او با قهوه و اب نبات پذیرایی می کرد .



درباره ی زندگی خصوصی خدای چشم پزشکی در کلینیک حرفهای گوناگون می زدند . همه به درستی می دانستند او که پسر ارشدش دکترا در علوم داشت ، با زنی ازدواج کرده بود که از نظر سنی سه بار از خودش جوانتر بود .

می دانستند که در خانه اش همسرش فرمانروای مطلق است و به همین دلیل او همیشه در اتاق کارش بود و به ندرت به منزل سر می زد .

درضمن شایعاتی هم بود که پروفسور ضمن رهایی از دست همسر جوان و سلیطه اش بدش نمی آید پرستار خوشگلی را به " پناهگاهش " دعوت کند .

این شایعات به گوش مچنتی هم می رسید و به همین دلیل زمانی که آنیوتا به سادگی برای او می گفت که دوباره به اتاق پروفسور دعوت شده و با او راجع به موضوعات مختلف حرف زده است مچنتی سر تا پا منجمد می شد . و این حسادت که جایی برای خروج نداشت مدام افزایش می یافت . گاهی به نظرش می رسید که از شخصی که این همه به او خوبی کرده داره بیراز میشود .



مچنتی احساس حسادت و عشق خود را نسبت به آنیوتا از هر جهت پنهان می کرد .

ای کاش می توانست اطمینان داشته باشد که بینا می شود یا نه . و تا زمانی که این موضوع روشن نیست مگر او حق دارد این موجود جوان ، این دختر را که زندگیش را نجات داده و حالا این همه به او خدمت می کند ، محکوم به داشتن نقش پرستار خانگی یک شوهر کور و نابینا بکند . شوهری که حتی قادر نخواهد بود زندگی نسبتا خوبی برای همسرش فراهم کند ؟ ... به همین جهت واقعه کوچکی که در باغ اتفاق افتاد ، موقعی که ردش نکرد ولی جواب آغوش و بوسه اش را هم نداد ، این همه او را ناراحت و نگران کرد .



نه ، او حق ندارد بعد از این اجازه چنین کاری به خودش بدهد ! وقتی پانسمانش را باز کردند و معلوم شود که چشمش بینا شده است

آن وقت بی محابا به آنیوتا پیشنهاد خواهد کرد که همسرش شود ...

فصل 14



بالاخره برلین هم تصرف شد .



رایش نازی تسلیم شد . بلندگوها از صبح سکوت بیمارستان را بر هم می زدند و مارش و سرود پخش می کردند و سخنگویان همه ی برنامه ها با صدای های مختلف مدام و مکررا فرمان مردانه ی و با شهامت فرمانده ی کل قوا را تکرار می کردند و داستان نصب پرچم سرخ بر فراز ساختمان رایشتاگ را بازگو می کردند .

هیچ کس از شنیدن این تکرار خسته نمی شد و هر بار که گوش می دادند بهتر و عمیق تر به ارزش و اهمیت این خبر بزرگ پی می بردند .


romangram.com | @romangram_com