#آنیوتا_پارت_93
با اینکه دست آنیوتا هنوز پانسمان داشت ، دختر فرصت می کرد جای پرستارها کار کند و شب ها کتاب خوانی های خود را ادامه دهد .
درضمن وقت می کرد با مچنتی گردش کند . آنها در پارک بیمارستان قدم می زدند و اصطحکاک اشعه ی خورشید را با پوست صورتشان احساس می کرد ند و همهمه ملایم برگهای سبز و جوان را می شنیدند .
بیمارانی که در پارک گردش می کردند و دانشجویانی که برای استنشاق هوای صاف و پاکیزه از ساختمان خارج می شدند به قیافه این جفت جدایی ناپذیر عادت کرده بودند .
روزی که اعلام کردند پایتخت المان مورد حمله قرار گرفته ، مچنتی و آنیوتا زیر آفتاب روی نیمکت کهنه ای که رنگش پوسته پوسته شده بود نشسته بودند . سروان که در حالت شور و شوق خاصی بود ناگهان بی اختیار آنیوتا را بغل کرد و دختر را به سینه خودش چسباند و او را بوسید .
آنیوتا مخالفتی نکرد ولی جواب بوسه اش را هم نداد . کمی خودش را کنار کشید و گفت :
- دارند به طرف اینجا می آیند .
بعد برخاست و مچنتی را دنبال خودش کشید .
- بیایید برویم . افتاب رفت و من نمی دانم چرا سردم شده .
وقتی مچنتی به اتاق خودش برگشت در اطراف گفته دختر " دارند به این طرف می آیند " فکر کرد . آیا واقعا کسی داشت نزدیک می شد یا اینکه این حرف را از روی نزاکت زده بود که مودبانه او را سر جای خود بنشاند . اگر واقعا کسی در حال نزدیک شدن نبود آنیوتا مخالفتی نداشت که همه چیز در محیط مناسب تری تکرار شود . ولی اگر این طور نباشد چی ؟ ... آن وقت چی ؟
مچنتی به این فکر افتاد که باید این موضوع را روشن کند . حالا دیگر او شکی نداشت که دختر را دوست دارد ، به راستی این دخترک را که سرنوشت او را سر راهش قرار داد دوست می داشت . و همین عشق ، همین عشق و علاقه واقعی او را در رفتار با دختر نا مطمئن ، محجوب و حتی بزدل می کرد .
romangram.com | @romangram_com