#آنیوتا_پارت_90

این بار صدای پروفسور ضعیف به نظر آمد .



- پروفسور ، چطور شد ، امیدی هست ؟



- امید ؟ امید یعنی چی ؟ امید مفهوم غیر مشخصی دارد . فقط می توانم مثل آن رومی باستانی بگویم : من هر کاری توانستم کردم ، بگذار بیشتر از این را مقتدرترها انجام دهند ... و اما امید ، سروان ، همیشه باید امید زندگی بهتر داشت . حالا وقتی چشم شما که من آن را از تکه پاره های ریز بهم دوختم روشنایی را دید ، آن روز به پرئوبراژنسکی پیر می توان مدال شهامت اعطا کرد .

بعد دستور داد :

- بیمار را ببرید .



برانکارد را به کریدور بردند . صدای قدمهای آهسته آنیوتا به گوشش رسید . آنیوتا بدون حرفی کنارش راه می رفت . ولی مچنتی گرمای کف دستش را روی دستهای خودش که بالای پتو قرار داشت حس می کرد .

فصل 13





در این روزهای آخر ، همه مجروحان حتی ضعیف ترین آنها و افرادی که علاقه زیادی به خواب داشتند انگار طبق علامت قبلی از ساعت 6 صبح که خبرهای صبحگاهی را پخش می کردند بیدار می شدند .

حالا دیگه برنامه اخبار فقط خبرهای خوب می داد . همه تهاجم ها با موفقیت در تمامی طول جبهه گسترش می یافت ، رودهای جدیدی پشت سر گذاشته می شد و شهرهای جدیدی به تصرف در می آمد .



پروفسور پرئوبراژنسکی شوخی می کرد و می گفت که گزارش های خبری رادیو در کلینیک او مبدل به داروی مو ثر شده .



اشخاص از ریخت افتاده و کاملا کوری که روی تخت ها دراز کشیده بودند سربازان با تجربه ای بودند ، می دانستند جنگ چیست و به حق هر یک از پیروزی ها را در هر قسمتی از جبهه معظم که باشد پیروزی خود می دانستند و هر یک از شلیک های سلام را شلیک خودشان می دانستد و به همین جهت پس از هر برنامه ی اخبار صبحگاهی هیجان نشاط بخش در کلینیک بوجود می امد .


romangram.com | @romangram_com