#آنیوتا_پارت_9

مچنتی با خودش گفت : که این آنا آلکس یونا لیخوبابا هر کس که باشد ، او مشغول جستجویش خواهد شد . وقتی به گاگری رسید نامه ای برایش خواهد نوشت . ولی به کجا ؟ شمال سرزمین بی انتهاییست . و حالا لابد گروه های زیادی آنجا کار می کنند ، دنبال نفت و گاز و فلزات نادر و الماس می گردند ... پس نشان چی ! این خودش کمک کوچکی است . شاید همین موضوع به جستجو کمک کند . حالا عده زیادی اینطور نشان نمی گیرند .از این طریق شاید بتوان رشته ای به طرف لیخوبابا کشید . باید نامه ای به شورای عالی یا وزارت زمین شناسی بنویسم . ولی عاقبت به رشم می خندند . می گویند عجب دفتر اطلاعاتی پیدا کرده در این مورد لابد ستاره قهرمان شوروی هم کمکی نخواهد کرد . با این حال ارزشش را دارد امتحان کنم . شاید جواب دادند. ولی حتما باید خیلی منتظر جواب شد . تازه چه آدرسی باید داد ؟ آدرس آسایشگاه گاگری را یا نشانی کارخانه و آزمایشگاه را ؟

مچنتی در فکر اینکه چگونه این آنا لیخوبابا را پیدا کند خوابش برد و موقعی که هواپیما به اس

فصل 3





مچنتی با احساس نوعی شادی و سرور مبهم بیدار شد . ابتدا فکر کرد چرا اینطور شده ؟ علتش مرخصی و اسایشگاه است یا نه ؟ بعد متوجه شد که علت فقط در این نیست و بیاد فرمان افتاد ! بلافاصله سرور و شادی جای خودش را به ناراحتی و نگرانی داد .خوب ، حالا چکار باید کرد ؟ علاوه بر این معلوم شد که هواپیما به علت باد مخالف تاخیر کرده و هواپیمایی که می بایست مچنتی را به مقصدش برساند پرواز کرده است پرواز بعدی هم عصر همان روز انجام می گرفت . بنابر این مچنتی یک روز تمام از دست می داد . ولی یک روز در مسکو هم بد نبود .مچنتی پس از مهر کردن بلیط و جا گذاشتن چمدان در انبار نگهداری توشه ، به طرف ایستگاه اتوبوس سریع السیر روانه شد . عده ی زیادی که منتظر رسیدن اتوبوس بودند را در هواپیما دیده بود . جلوی او یک نفر نظامی ایستاده بود . او سرش را توی صفحات روزنامه فرو کرده و از قرار معلوم با دقت تامی گزارش مربوط به مسابقات هوکی را مطالعه می کرد .مچنتی هم علاقه زیادی به این نوع رشته ورزشی داشت و از روی شانه مرد مشغول خواندن گزارش شد . در همین موقع چشمش به متن فرمانی خورد که قبلا شنیده بود . زیر متن فرمان مقاله ای تحت عنوان " قهرمانی یک زمین شناس " چاپ

شده بود .

مچنتی خودش را فراموش کرد و در واقع خودش را روی شانه دارنده ی روزنامه انداخت . مرد با تعجب سر برگرداند . ولی مچنتی گفت :

- خواهش می کنم ، خواهش می کنم ...یک دقیقه روزنامه را به من بدهید .باید بخوانمش .

مرد نظامی او را سر تا پا بر انداز کرد ولی روزنامه را داد و گفت :

- خواهش می کنم . مال خودتان . من نگاهش کرده ام . ولی " اسپارتاک " عجب جلو رفته ... نیست ؟ نظر شما چیه ؟

مچنتی مقاله را خواند . در مقاله نوشته شده بود که در شمال اقصی در دلتای یک رود بزرگ ، نزدیک کوی صیادی

" ریباچی " برو بچه های کلاس اول ضمن ماهیگیری روی یک تکه یخ تازه بسته جمع شدند و قطعه یخ ناگهان جدا شد و شناور شد . بچه ها وحشت کردند و به طرف انتهای دیگر قطعه یخ دویدند .در نتیجه تکه یخ واژگون شد و همه ی بچه ها در آب افتادند . در همین موقع آنا آلکسی یونا لیخوبابا سر پرست گروه زمین شناسی که همان نزدیکی ها بود خودش را به آب انداخت و بچه ها را یکی پس از دیگری نجات داد.

مقاله را با عجله و به محض صدور فرمان نوشته بودند .جزییات این واقعه عجیب گزارش نشده بود . علاوه بر این معلوم نشد که یک زن چگونه توانست هشت دانش آموز را نجات دهد . فقدان حقایق در این مقاله با کلمات ستایش گرانه از آنا لیخوبابا و اظهار نظرهای پر طمطراق درباره ی قلب رؤف و از خود گذشتگی زنان شوردی جبران می شد .

درباره ی هویت و شرح حال نجات دهنده حتی یک کلمه هم نبود . فقط یک خانم زمین شناس و بس .

معهذا مچنتی بعد از خواندن مقاله معلوم نیست به چه علتی ایمان آورد که زنی که دست به این اقدام خارق العاده زد همان آنیوتایی بود که او را در زمان جنگ می شناخت و دوستش می داشت ، زنی که اینهمه در حق او خوبی کرد و مچنتی ناگهان گمش کرد و سر انجام نتوانست او را پیدا کند گرچه مدت مدیدی مصرانه در دوره ی بعد از جنگ در صدد پیدا کردنش بود . آنیوتا غیبش زد ، مفقود شد ، گویی میان میلیون ها سپاهی که در آن روزها از جبهه به شهر ها و دهات عزیز خود بر می گشتند گم شد.

تدریجا مچنتی با عدم موفقیت جستجوهای خود سازش کرد . کار و مشغله اش فوق العاده زیاد بود، ابتدا ادامه ی تحصیل در انستیتو و دوره ی کار آموزی و تسلط بر حرفه ی مهندسی و بعد ، راستش را بخواهید ، عشق قدیمی و فوق العاده ی خودش را فراموش کرد . فقط گاهی اوقات ، فوق العاده به ندرت ، همین آنیوتا در خواب به سراغش می آمد و بعد از اینکه بیدار می شد به ابدیت می رفت و خاطره ی او با کار و مشغله و گرفتاری های روزمره و با زنانی که با آنها روبرو می شد و دوستی می کرد و با تنظیم رساله ی دکترا که در سالهای اخیر تمام وقت آزاد او را می گرفت کنار زده می شد .

و حالا این فرمان . آیا این خود اوست که در نقطه ای دور دست و مجهول در شمال ناشناخته زندگی می کند ؟ ایا این پاداش از آن اوست ؟ همان دختری با صدای کودکانه که او می شناخت یا یک زن دیگری که با او مشابهت اسمی دارد ، یکی از آن زمین شناسان بیشماری که اکنون در نقاط دور افتاده ی سرزمین پهناور ما سیاحت می کنند و ثروتهایی را که از انتظار مردمان پنهان است در دل خاک جستجو می کنند .


romangram.com | @romangram_com