#آنیوتا_پارت_10

مچنتی سعی کرد خودش را با این فکر تسکین بدهد : " درست تر از همه اینکه لابد مشابهت اسمی دارد " . ولی عشق قدیمی و تقریبا فراموش شده اکنون در وجودش زنده شد و شادی رفتن به مرخصی را از او دور کرد .

مهندس مچنتی سالها از مسکو دور بود . آزمایشگاه او از لحاظ فعالیت علمی با شعبه ی فرهنگستان علوم در

" نوو سیبیرسک " ارتباط مسفقیم داشت . مچنتی هر بار که کار مهمی پیش می آمد به آنجا می رفت ، بنابر این احتیاجی نبود به پایتخت سفر کرد .و حالا اتوبوس سریع السیر شیک و مجللی که اسم زیبای " ایکاروس " داشت با حرکت نرم و ملایم او را وارد مسکو می کرد . سر انجام اتوبوس او را به خیابان عریض و ناشناسی رساند که به سه قسمت تقسیم شده و بین انها زیزفون های جوانی کاشته بودند که برگ های زرد رنگ بهاری داده بودند .تمام مسافرانی که با هواپیمای مچنتی آمده بودند صورتشان را به شیشه های پنجره ها چسباندند و با حرص و ولع به مناظر مسکو خیره شده راجع به تازه های آن تبادل نظر می کردند .ولی مچنتی غرق در افکار خویش روی صندلی نشسته بود و تقریبا به مسکو نگاه نمی کرد . او فکر می کرد و فکر می کرد و فکر می کرد .به فکر دختری به اسم آنیوتا ، که به این سرعت به زندگیش بازگشته بود . عجیب اینکه اصلا صورت ظاهرش را به یاد نداشت . فقط هیکل یک سرباز کوچولوی مضحک با کلاه دوبهری که مثل شبکلاه روی لاله های گوشش افتاده بود ، با نیم تنه خیلی بزرگ و کمربندی که محکم دور کمرش بسته بود در ذهنش مجسم می شد . یک جفت چکمه چرمی برق انداخته هم به یادش بود .چکمه ها هم بی اندازه بزرک بود و به همین علت طرز راه رفتن سبک دختر بی قواره به نظر می رسید . در گروهانی که فرماندهی آن به عهده ی او یعنی سروان مچنتی بود ، افراد نسبت به بهیار کوچولوی خویش روش آمیخته با شوخی داشتند ، به نام فامیلی اش لیخوبابا* می خندیدند و بدون اعتنا به علامت های گروهبانیش او را به اسم یعنی آنا و آنیوتا و آنیا و نیورا و حتی نیوشا* می نامیدند . فقط مچنتی او را برسم نظامی گروهبان یکم لیخوبابا صدا می کرد . در ضمن هر وقت هر وقت مچنتی او را به این ترتیب صدا می کرد دختر فوری خبردار می ایستاد .

هیکل خنده دار سرباز کوچولو به راختی در ذهنش زنده می شد ولی خطوط صورتش محو و فراموش شده بود . فقط یک دسته موی خرمایی که همیشه از زیر کلاهش بیرون می زد و کک مکهای پر رنگی که در دو طرف بینی اش نشسته بود بیادش بود . صدای او هم به خوبی به یاد داشت ، صدای نازک و تقریبا بچگانه . این جمله ها حالا هم در گوشش طنین می انداخت : " رفیق سروان ...بله رفیق سروان ...اطاعت می شود رفیق سروان ... خیر رفیق سروان ..." . مچنتی همچنان در فکر بود و با دقت تامی آخرین شبانه روزی را که در جبهه گذرانده بود به یاد آورد .

گروهان مچنتی که واحد ضربتی به حساب می آمد و در پیشاپیش هنگ پیشقراول حرکت می کرد در گرماگرم تهاجم بهاری ماموریت یافت بدون توقف از رود اودر رد شود . وسایل عبور از رودخانه هنوز نرسیده بود. خودروهای حامل قطعات پلها پشت سر در نقطه نامعلومی جاده های خراب را طی می کردند . به همین سبب گروهان مجبور شد با وسایل کمکی خودش رودخانه را قطع کند .

آب رودخانه هنوز زیر پوشش یخ جریان داشت ولی در محلی که برای عبور انتخاب شد وسط رودخانه قسمت عریضی وجود داشت که یخ نزده و از روی سطح آن بخار بلند می شد .اکتشاف هوایی معلوم کرد که دشمن در این محل استحکاماتی ندارد . ظاهرا عقیده بر این بود که این قسمت یخ نزده جای بسیار نامناسبی برای عبور از رودخانه است . بنابراین همین جا را برای جهش نخست از روی رودخانه انتخاب کردند و گروهان ضربتی را متوجه همینجا کردند .

بهار تازه فرا رسیده بود و شب ها فوق العاده سرد و یخبندان بود . دور تا دور شکاف وسط رودخانه تکه های یخ برف آلودی که جریان سریع آب سیاه را مشخص می کرد ، به چشم می خورد . سپاهیان باتجربه گروهان ضربتی که در شرایط یورش طولانی و مداوم از خود شهر لووف آبدیدگی لازم را به دست آورده بودند موفق شدند زیر پوشش مه شبانه با وسایل کمکی یعنی با چسبیدن به تیرها و کنده درخت ها و یا گونی پر از کاه ، خلاصه با استفاده از هر چیزی که به دستشان می افتاد بدون تلفات قابل توجه شناکنان از شکاف عریض وسط رودخانه بگذرند. از خلال نیزار انبوهی که

ساقه های بوته های آن از قشر یخ بیرون زده و به محض تکان خوردن صدای خشکی در می آوردند بدون شلیک یک تیر کذشتند . بعد به ساحل رسیدند و در حالیکه لباس یخ کرده شان سر وصدا می کرد از ساحل بالا رفتند .

مچنتی به خوبی لحظات نخست عبور از رودخانه را به خوبی به یا د د اشت . ترس از این جریان سریع و آب یخ و ترس از رخدادهای نامعلومی که ممکن بود در خاک دشمن پیش بیاید .مچنتی با درک اینکه سربازان نیز دچار همین دودلی ناراحت کننده شده اند زودتر از دیگران توی آب پرید و مشغول شنا کردن شد و با اینکه جریان اب خرده های یخ و برف خیس همراه خود می برد، مچنتی با تعجب فکر کرد که حتی احساس سرما نمی کند . وقتی با موفقیت پا به ساحل دشمن گذاشتند مچنتی به گروهانش دستور داد در پناه بریدگی بلند ساحل مشغول کندن سنگرها شوند . خودش هم با بیل به دست گرفت و مشغول کندن شد . سربازان با جدیت بیل می زدند . همه شان می دانستند که فقط چنین کار پر تحرکی تنشان را گرم خواهد کرد و مانع از سرما خوردگی خواهد شد . علاوه بر این همه شان می دانستند که با طلوع خورشید انها را حتما خواهند دید و سعی خواهند کرد به هر وسیله ای شده توی آب بیاندازند یا نابود کنند .خلاصه طوری کار می کردند که از سر وتنشان بخار بلند می شد درست مثل اسبهایی که دچار خستگی مفرط شده باشند . و موقعیکه از پشت پرده ی مه انبوه ، گوشه ی خورشید نارنجی رنگ سرما زده نمایان شد جان پناه های تنگ و باریک و آشیانه های مسلسل ها آماده و مستحکم و تا حد امکان استتار شده بود . در آن طرف رودخانه که مال ما بود وسایل شناور را به ساحل رسانده بودند . چند تا قایق بادی در قسمت باز رودخانه رفت و آمد می کردند . با یکی از همین قایق ها یک حلب الکل به این طرف آوردند . سر گروهبان کوچولویی به اتفاق یک پرستار مسن سبیلو از سنگری به سنگر دیگر می رفت و با دست لرزان به هر کدام مقدار کمی الکل با ظرف مدرج داروخانه می داد تا خودشان را گرم کنند . الکل دهان را می سوزاند . بعضی ها روترش می کردند و به سرفه می افتادند در حالیکه پرستار با تجربه به آنها راهنمایی می کرد و می گفت :

- مزه ی استالینگرادی رو مزه کن . برف رو می گم . برفو .

بهیار گروهان هم با صدای کودکانه خودش می گفت :

- نترسید . این دواست . دوای سرماخوردگی .





* لیخوبابا : کلمه روسی است به معنی زن تنومند و بلند قامتی که اخلاق و رفتارش به مردها شباهت دارد.



* آنیوتا ، آنیا ، نیورا ، نیوشا ، نیوشکا : مصغر اسم آنا است .

بالاخره این دو نفر به سروان مچنتی که در محل فرماندهی خود در یک غار کوچولوی ساحلی مستقر شده بود رسیدند .


romangram.com | @romangram_com