#آنیوتا_پارت_87

عمل جراحی به صورت بی حسی موضعی صورت گرفت . مچنتی تمام آن چه را که انجام می شد می شنید . شک و تردیدی که آنیوتا شب قبل در وجود پروفسور دیده بود ظاهرا به کلی بر طرف شده بود و اثری باقی نگذاشته بود . صدای بم پروفسور طنین مطمئن و حتی جنگجویانه ای داشت .



کلمات کوتاهی که پروفسور بکار می برد عین فرمان سردارها در جبهه جنگ طنین افکن می گردید :

- میز را بالاتر بیاورید ... نور را دقیق تنظیم کنید ... دقیق تر ... عدسی را بدهید ...



مچنتی که همه چیز را می شنید فکر کرد : " عدسی را می خواهد چکار ؟ "

نفس سنگین جراح و صدای خش خش روپوش های آهار خورده و جرنگ جرنگ ابزار و کلمات نا آشنای " پلک باز کن " و " پنس " و " پنس قرنیه " و " قیچی قرنیه " و بالاخره کلمه ی خیلی پیچیده ی " کرئیواکسترکتور " ، همه ی این ها را به خوبی می شنید و سعی داشت فکرش را از آن چه که صورت می گرفت دور کند .

او در این لحظه احساس خاصی نداشت . دردی که احساس می کرد نسبی و زیاد نبود . ولی اصواتی که با شنوایی تیزش ضبط می کرد باعث ترسش می شد .



پروفسور به سختی نفس نفس می زد . انگار در حال حمل بار سنگینی بود . صدای پا به پا شدن عصبی اش به گوش می رسید و هر آن با حالتی عصبی می کفت :

- پرستار ، عرق صئرتم را پاک کنید .



سومین ساعت هم رسید و هنوز عمل ادامه داشت .



بالاخره پروفسور گفت :

نیزه را بدهید !

این دستور او با لحن آمرانه ای صادر شد ولی صدایش که انگار از ته چاه می آمد از فرط خستگی لرزان بود .




romangram.com | @romangram_com