#آنیوتا_پارت_83



- مچنتی با حالت عصبی گفت :

- فعلا که چشمی دربین نیست .



احساس کرد دست آنیوتا در دستش شل شد ، به همین دلیل به آرامی گفت :

- قهوه ای ... قهوه ای بود .



دختر سعی کرد موضوع صحبت را عوض کند .

- همش به من می گوید ژولیت جان ، ژولیت جان . درصورتیکه من اصلا نمی دانم ژولیت کی بود ، شما می دانید ؟



- یک نمایشنامه است . درباره ی یک پسر و دختری که همدیگر را دوست دارند و بعد با هم مردند . می دانی ، آنیوتا ، بد نبود اگه این نمایشنامه را می خواندیم .



- باشد ، می خوانیم . اینجا در کلینیک کتابخانه هست . اگر هم پیدا نکردم سری به کتابخانه لنین می زنم . آنجا همه کتابهایی که در دنیا منتشر شده پیدا می شود .



به این ترتیب برنامه کتاب خوانی از همان جلد کوچک شکسپیر شروع شد .

اکثر بیماران کلینیک قادر به خواندن کتاب نبودند . مجروحانی که قادر به حرکت بودند تمام روز کنار بلندگوها یی که خبرها از آنها پخش می شد اجتماع می کردند . و خبرهای تازه که روزی دو بار توسط سخنگوی مشهور اعلام می شد را از طریق رادیو گوش می کردند .



در این لحظات در کلینیک همه چیز آرام می شد ، دردها تسکین می یافت ، گفت و گو ها قطع می شد ، مهره های دومینو در دست کسانی که مشغول بازی بودند باقی می ماند . سکوتی بررقرار می شد که احدی جرات نداشت آن را نه با حرف و نه با آه برهم زند.


romangram.com | @romangram_com