#آنیوتا_پارت_82
مچنتی زیاده از حد در بحر این داستان نبود . فقط شنیدن صدای نازکش مطبوع بود .
-... پروفسور ما هم مرا دید و با من سلام و علیک کرد . گفت ژولیت جان حالتان چطوره ؟ به انستیتوی ما عادت کرده اید ؟ حال رومئوتان چطور است ؟ او گفت که چند روز دیگر عملش می کنیم . شاید هم چشمش را تعمیر کنم ! گفت ، من دست سبکی دارم !
- همینطور گفت ؟ " گفت تعمیر کنم " ؟
- آره ، همینجور گفت . حتی یک جوک برایم تعریف کرد . گفت که مریضی پیشش آمده و گفته پروفسور کمکم کنید ، سوی چشمم مرتب کم می شود ؛ دور و برم مه آلود است و روز به روز بدتر می بینم . من هم فوری معالجه اش کردم . گفتم ، عزیزم شیشه عینکتان کثیف شده ، شیشه ها را تمیز کنید . خلاصه شیشه ها را تمیز کرد و بینائیش فوری خوب شد .
گفت ژولیت جان ، می بینید که پروئوبراژنسکی پیر چه معجزه هایی در زمینه درمان می کند ...
- با تو از این حرف ها می زند ؟
- آره . چطور مگه ؟ فقط حرف تنها هم نیست . حتی یک دفعه ازم خواست که موقع استراحتم پیشش بروم تا برایم قهوه درست کند . او به من گفت که قهوه ای که درست می کند هیچ جا وجود ندارد .
گویی یک مرد ارمنی که او بینائیش را بازگردانده بوده است ، ظرف فهوه جوشی به او هدیه کرده که قهوه در آن به طور مخصوصی جوشیده می شود ...
مچنتی از روی حسادت پرسید :
- تو هم می خواهی بروی ؟
- چرا نروم ؟ هم قهوه می خورم و هم کاری برای شما می کنم . درضمن از من پرسید که چشمهای شما چه رنگی دارد . وقتی گفتم نمی دانم ، گفت خوب نیست ژولیت عزیز . ژولیت حتما می دانسته که چشمهای رومئو چه رنگی داشته ... راستی چشمهای شما چه رنگیه ؟
romangram.com | @romangram_com