#آنیوتا_پارت_81

- آنیوتا !

- آنیوشکا !

- سرگروهبان لیخوبابا ! کجا غیبت زد ؟



و باز غم خواری و حسن نیت او شامل همه می شد . دختر برای همه یک حرف خوب یا طنز در آستین داشت . مچنتی حسودیش شده بود . آنیوتا تمام روز به کارهای دیگران می رسید ولی او را که همراهش بود و محض خاطر او در بیمارستان مانده بود فراموش کرده بود .

بعد از شام بود که فرصتی هم برای او پیدا شد. آنیوتا به مچنتی کمک کرد لباسش را بپوشد و او را برای گردش به یک پارک قدیمی که کلینیک وسط آن قرار داشت برد . مچنتی از تمام فصول سال اوائل بهار را دوست داشت . البته در این بهار دیگر نمی توانست رنگها را ببیند در عوض با حرص و ولع بیشتری به اصوات بهاری گوش می داد . روایح بهاری را هم در آن سال طور دیگری حس می کرد .



مچنتی از این بهار لذت می برد ، به صدای زنگ دار و رسای دخترهای دانشجو که دسته دسته از کریدورهای انستیتو که پر از مجروحان بود بیرون می ریخنتند تا هوای تازه استنشاق کنند ، گوش می داد .



او ساکت بود و آنیوتا مدام حرف می زد و حرف می زد .

می گفت که آخرین قطار حامل مجروحان از دل آلمان آمده است ، از نقاطی که منظره برلن به خوبی از آنجا دیده می شود .

تعریف می کرد که زمین و آسمان از فرط کثرت توپخانه و هواپیما مدام در حال لرزش است و می گفت که آلمانیها در شهرهای تصرف شده ملحفه های سفید از پنجره ها آویزان می کنند و ستون های آورگان به طرف غرب حرکت می کنند .

دوچرخه ها و کالسکه های بچه ها که پر از لوازم خانه است در جاده ها دیده می شوند و بچه ها را از نقاط جنگ زده دور می کنند .



آنیوتا با شور و شوق گفت :

- ... خلاصه یک خلبان هم که هواپیمایش را در آسمان آتش زده بودند ولی موفق شده هواپیما را به فرودگاه خودش برساند و در حین فرود صورتش آتش مجروح شده می گوید که اکنون هواپیماهای ما حاکم مطلق آسمان هستند و هر کاری که دلشان بخواهد می کنند .

می گوید دشمن در این روزهای اخیر با اینکه هواپیماهای بدون پروانه ناشناسی هوا کرده باز هم هیچ کاری از دستش بر نمی آید و مرتب شکست می خورد .




romangram.com | @romangram_com