#آنیوتا_پارت_77

بعد از این حرف درحالیکه کفشش جیر جیر می کرد و تنش بوی توتون و قهوه ی اعلا می داد رفت .



ولی آنیوتا با او ماند . کنارش روی تخت نشست و هیجان زده تر از هر زمان دیگر با شور و نشاط مشغول حرف زدن شد و درحالیکه مرتب تکیه کلام محبوب خودش یعنی " مادر جان ، مادر جان " را بکار می برد . می گفت :

- آن کهنه کار که مرتب " عزیزم ، عزیزم " را تکرار می کرد نزدیک بود مرا از اینجا رد کند . می گفت در توان ما نیست و والسلام . درست مثل یک خشک کن اداریست . من هم سرش داد زدم : اول بگذارید نامه را به پرفسور بدهم و بعد بیرونم کنید ... تا نامه را ندهم نمی روم ، حتی اگه جوخه دژبان را صدا کنید ... من که نمی دانستم در نامه چه چیزی نوشته شده . فکر می کردم جواب آزمایشهای تان است . فقط می خواستم خودم را به پروفسور برسانم و به او بگویم کسی حق ندارد مرا که زخمی هستم در خیابان بیاندازد . به هر حال این " کاغذ خشک کن " بالاخره موضوع را به پرفسور رساند و ناگهان ، مادر جان ، دیدم خود پروفسور با آن صدای بلندش گفت:



- کیه اینجا شورش راه انداخته ؟ کی می خواد مرا ببینه ؟



همه از جای خود پریدند ، حتی آن " کاغذ خشک کن " خبردار ایستاد . من هم البته دست سالمم را پایین انداختم و خبردار ایستادم و گزارش دادم : سرگروهبان آنا لیخوبابا طبق دستور ولادیمیر مچنتی مجروح و قهرمان اتحاد شوروی را به بیمارستان رساندم .



آنیوتا موقع تعریف کردن ذوق زده شده بود .

- پروفسور هم ، سروان فقط فکرش را بکنید ، یک مرتبه لبخند زد و گفت : فامیلتان چی بود ؟ من هم طبق مقررات گفتم : سرگروهبان آنا لیخوبابا ، سرهنگ . دوباره خندید و گفت : عجب فامیلی دارید ...



آنیوتا خندید و گفت :

- چقدر از دست این فامیل احمقانه زجر کشیده ام .اما اینجا مثل اینکه کمک هم کرد . خلاصه گفت : لیخوبابا ، بیایید برویم به اتاق کار من و ببینم شچربینا چی تو نامه نوشته است . او تلفنی راجع به شما با من حرف زد . خوب ، در بیمارستان خودش چطور ریاست می کند ؟ ...

مثل سابق شیک پوشه ؟ ...

سروان ، شما خواب نیستید ؟ نه ؟



مچنتی البته خواب نبود . او درحالیکه چشمهایش را بسته بود و سعی می کرد تمام آنچه را که دختر تعریف می کند ، مجسم سازد دراز کشیده بود .


romangram.com | @romangram_com