#آنیوتا_پارت_75

مچنتی پیش خودش تصمیم گرفته بود که اگر یگانه چشمش نجات پیدا کند و بینایی خود را باز یابد ، تمام قلب و وجودش را به آنیوتا تقدیم کند . ولی فقط زمانی که مطمئن شود بینایش را دارد ، فقط در آن صورت ، نه زودتر . او نمی خواست که آنیوتا از روی کم تجربگی و یا از روی ترحم سرنوشت خود را با سرنوشت یک آدم کور توام سازد . ولی اگر بیناییش بازگردد آن وقت ....





ولی آن وقتی در کار نبود . یک تصادف آنها را به طور ناگهانی از هم جدا کرد . مچنتی حتی فرصت نکرده بود با او خداحافظی کند . و بعد از او مچنتی در وجودش اخساس خلا شدیدی کرده بود که هیچ وقت قادر نشد این خلا را پر کند .

فصل 10





در خواب سنگینی بود به طوریکه نه سرو صدای اتاق و نه صحبت هم اتاقی های جدیدش که به طرق گوناگون راجع به زخمی تازه وارد حرف می زدند خواب او را بر هم نزد . ولی صدای آرام قدمهای آشنا او را فوری بیدار کرد . گوشش فوری این صدای قدمها را از صداهای دیگری که اتاق را پر کرده بود تمیز داد . آنیوتا ؟

مچنتی فوری روی تختش نشست . انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش خواب بود .



بله حقیقت داشت . آنیوتا بود که به نزدش می آمد . همراه کسی به نزد او می آمد . همراه آنیوتا راه رفتن لغرانی داشت و یک کفشش هم موقع راه رفتن صدا می کرد .



انیوتا گفت :

- ولادیمیر اونوفری یویچ ...



ولی صدای بم بلند شخصی که کفشش موقع راه رفتن جیر جیر می کرد ، حرفش را قطع کرد و گفت :

- خوب رومئو ی عزیز و ارجمند ، حالتان چطور است ؟ راه چطور بود ؟ چشمتان درد نمی کند ؟ نمی پرد ؟




romangram.com | @romangram_com