#آنیوتا_پارت_74

شماره گیر تلفن صدا کرد .

- یک پرستار بفرستید توی اتاق پذیرش بیماران که مجروح ببرد .



صدای بهم خوردن در و برخورد چکمه های سنگین با کف اتاق به گوش رسید .

- سروان را به اتاق شماره 3 راهنمایی کنید .



آنیوتا بانگ زد :

- صبر کنید ! صبر کنید ، پس نامه چی ؟ به من دستور داده اند پاکت را شخصا به سرهنگ بهداری ارتش تسلیم کنم . شخصا به دست خودشان ...





آن چه را که بعد از آن اتفاق افتاد مچنتی نشنید . در یک اتاق دیگر که بوی ثابت لباس کثیف سربازی می داد به او لباس بیمارستانی پوشاندند . بعد او را به اتاقش بردند و تختش را نشانش دادند . بعد هم به سوالات معمولی که در هر یک از اتاق های بیمارستان های نظامی از بیماران می کنند ، مبنی بر اینکه اسمش چیست و از چه ناحیه زخمی شده و درجه اش چیست به طور یکنواخت پاسخ می داد . پس از پاسخ دادن هم وانمود کرد که خوابش برده است . گرچه خواب به سراغش نمی آمد و تمام افکارش در اطراف وضع جدیدش می چرخید .



فکر می کرد که خوب که چی ، مثلا حالا اینجاست ، در کلینیکی که به قول پزشکان لووف " خدای چشم پزشکی " معجزه می کند و هر مجروحی در موقعیت او آرزوی اینجا بودن را دارد و حتی احتمال بیناییش بیشتر شده بود . اما این موقعیت او را از وجود آنیوتا محروم کرده بود . این دختر چشم و ارزو و تسلی خاطرش بود . حالا که او درکنارش نبود پی می برد که این دختر که تمام راه دشوار از رود المانی تا رود مسکو را با او طی کرده بود چقدر مورد احتیاجش است .



مچنتی به این فکر افتاد که آیا عاشقش شده است ؟ نه ، این حس لابد ، حس عشق و علاقه نبود . درضمن رفتارش نسبت به آنیوتا مثل رفتار با یک دختر بچه بود نه نسبت به یک زن - توام با احتیاط ، با ترس از اینکه مبادا با حرف و یا عملش او را دلگیر کند .



با اینحال وقتی یکی از اطرافیان ، آنیوتا را جای همسر مچنتی اشتباه می گرفت و یا زمانی که دستها و زانوهایشان تصادفا بهم می خورد ، قلبش فشرده می شد و صورتش مثل آتش داغ می شد .




romangram.com | @romangram_com