#آنیوتا_پارت_70

- خوابیده ایم ، فرمانده .



می بینم ، می بینم چطور خوابیده ای ، سرگروهبان !

بعد به کابین خلبان برگشت و یک شیشه قرص با خودش آورد و گفت :

- یکی بخور و به او هم بده . اگر دیدی کمکی نکرد برو به عقب و پشت پرده دلت را خالی کن . برو ، برو ، من پیشش می نشینم .



آنیوتا همین کار را کرد و رفت و دلش را خالی کرد و وقتی برگشت خلبان هنوز هم کنار مچنتی نشسته بود و شانه هایش را گرفته بود .



وقتی چشمش به آنیوتا خورد گفت:

- خیلی خوب ، نگهبانا تعویض شدند .



و با کفش های پوستی خودش که از پوست سگ دوخته شده بود پشت در کابین خلبان ناپدید شد .



زمانی که هواپیما بالاخره پایین آمد و چرخهای آن روی سنگ های بتونی فرودگاه مسکو قرار گرفت آنیوتا احساس کوفتگی شدیدی کرد ، زانوهایش خم می شد و سرش گیج می رفت . مچنتی دست به کمرش انداخت و او را راه می برد . حالا دیگر آنیوتا " همراه او " نبود بلکه چشمهایش به حساب می امد .

مچنتی تمام مدت طول راه را به این فکر می کرد که آیا با وجود معروف ترین مرجع چشم پزشکی او بینا خواهد شد یا نابینا باقی خواهد ماند . به همین دلیل راه دور و دراز فرودگاه را تقریبا احساس نکرد .



در تالار انتظار دوباره بوی سنگین بیمارستان به مشامش خورد .

آنیوتا او را به اتاقی که در آن صدای ماشین تحریر و بهم خوردن کاغذ می آمد راهنمایی کرد .


romangram.com | @romangram_com