#آنیوتا_پارت_69
مچنتی تا آن موقع هرگز پرواز نکرده بود و موقیکه هواپیما با شکافتن ابرها توی چاله های هوایی می افتاد احساس ترس می کرد ، دستش را به لبه صندلی می گرفت و خودش را جمع می کرد .حتی در یک لرزش هواپیما جیغ خفیفی کشید . با اینکه خجالت می کشید اما نمی توانست احساس ترس را در وجود خود نابود کند .
آنیوتا شانه اش را با دست گرفت و او را به خود فشرد .
اما خود او هم احساس ناراحت کننده ای داشت . انگار روی تابی نشسته بود که با سرعت سرازیر می شد. تمام دلش سرد شده بود ، یک چیزی مثل گلوله به گلوگاهش نزدیک می شد و آب دهان چسبناکی تمام دهنش را پر می کرد . آنیوتا تند تند آب دهانش را قورت می داد .
با این وجود هنوز مچنتی را محکم به خودش جسبانده بود و با لب هایی که از کنترلش خارج شده بود می گفت :
- عیبی ندارد ، سروان . عیبی ندارد . عادت می کنید . درست می شود .
خلبان وارد سالن شد و نگاهی به مسافرانی که نشسته یا روی برانکار دراز کشیده بودند کرد و بعد پرسید :
- خوب ، وضعتان اینجا چطوره ؟
آنیوتا به جای همه پاسخ داد :
- همه چیز مرتبه ، فرمانده.
خلبان نگاهی به صورت رنگ پریده ی او با کک مکهای سبز و درشت نگاه کرد و با پوزخندی گفت :
- می بینم ، می بینم چقدر مرتبه !
آنیوتا درحالیکه سعی می کرد آب دهانش راقورت بدهد گفت :
romangram.com | @romangram_com