#آنیوتا_پارت_7

مهماندار گفت :

- متاسفم نمی شود . ورود مسافرها به کابین خلبان اکیده ممنوع شده است .به علت هواپیما ربایی های اخیر ، بخشنامه جدیدی داریم ...

مچنتی گفت :

- بهتان قول می دهم هواپیما را ندزدم . فقط به فرمانده گزارش بدهید که یکی از مسافرها ازش تقاضا دارد وارد کابین خلبان شود و برنامه اخبار را گوش کند.

با اینکه مچنتی هرگز از عنوانی که داشت استفاده نمی کرد و فقط در ایام جشن ها و عید ها ، ستاره ی طلا را به سینه می زد اینبار برای اطمینان خاطر مهماندار گفت :

- به خلبان بگویید که من مهندس مچنتی دارنده ی عنوان قهرمان اتحاد شوروی و نامزد دکترا در علوم فنی هستم .

دختر خانم گفت :

باشد ، من بهش می گوییم . و رفت .

حالا در این وقت شب که چراغهای سالن هواپیما بیمه روشن بود ، به نظر می رسید که هواپیما در آسمان معلق است. آسمان سیاه که پر از ستارگان براق بود از پنچره دیده می شد . آسمان هم بر فراز دشتی از ابرها ی مجعد معلق بود ، ابرهایی که عین پوست مجعد بره بود .اما این دشت بی پایان که روشنایی مهتاب را منعکس می کرد آرام آرام به طرف عقب جابجا می شد .



خلبان اول و دوم با پیراهن های سفید و آستین های بالا زده در میان یک دنیا عقربه و وسایل هوانوردی درخشنده مثل مجسمه های بی حرکت نشسته بودند . متصدی بی سیم هواپیما که جوانک لاغری بود و بینی رو به بالایی داشت ، گوشی گنده و درشتی را به طرف مچنتی دراز کرد و گفت :

- بفرمایید ، برنامه اخبار حالا شروع می شود .

بعد با کنجکاوی پرسید :

- برای چه می خواهید گوش کنید ؟ مگر قرار است چه خبری بدهند ؟ منتظر چه هستید ؟

مچنتی وانمود کرد که سوالش را نشنید چون نمی دانست چه جوابی بدهد و وقتی خودش هم به همین مسسله فکر کرد دچار تعجب شد . چرا داشت اینهمه سعر و کوشش به خرج می داد ؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود ؟ چرا این موج به طور ناگهانی تمام وجودش را در بر گرفت و تمام افکارش را تحت الشعاع قرار داد؟ عجیب بود ، خیلی عجیب .

در سالهای اخیر زندگی مچنتی رو به راه شده بود و مسیر عادی خود را در راهی که خودش انتخاب کرده بود طی می کرد. کمتر چیزی به جز کار او را به هیجان می آورد و جلب می کرد .

مچنتی زندگی دقیق و طبق برنامه ای که خودش تنظیم کرده بود داشت . زمستان ها و تابستان ها با شورت روی بالکن ورزش می کرد و سر وتنش را با آب سرد می شست . خودش برای خودش قهوه درست می کرد و تخم مرغ و بیکن سرخ می کرد و یک لیوان دوغ می خورد .سر ساعت 9 اتومبیل " لادا " ی خودش را کنار ازمایشگاه پارک می کرد و با چنان دقتی سر کار حاضر می شد که کارمندان از روی آمدن او می توانستند ساعت خودشان را تنظیم کنند .

در ازمایشگاهی که اکنون کارهای اکتشافی بزرگی انجام می گرفت البته دشواریها و ناراحتی ها و هیجاناتی وجود داشت ولی در این لحظات مهندس مچنتی ظاهرا خونسردی را حفظ می کرد و حتی موقعی که از همکاران خودش ایراد می گرفت به هیچ وجه صدایش را بلند نمی کرد.


romangram.com | @romangram_com