#آنیوتا_پارت_6

- خداحافظ !

فصل 2





مچنتی نه ، در تمام طول راه فرودگاه و حالا که در هواپیما نشسته بود و از فراز تایگای بی انتها پرواز می کرد به فکر وخامت روابطش با سرافیما و البته به هیچ وجه به فکر قضیه قوطی تیره بخت نبود . زن ناشناس که نام فامیل عجیب و غریبی داشت از ذهنش دور نمی شد : لیخوبابا ، لیبخوبابا... آنا آلکسی یونا لیخوبابا ...آیا این همان دختر بود ؟ بعد از این همه سال یک مرتبه پیداش شد ؟ این نوع وقایع فقط در فیلمهای سریال تلویزیونی اتفاق می افتد . مگر چنین پیشامدهایی در زندگی عادی روی می دهند ؟ مچنتی به این فکر افتاد که شاید اسمش را درست نشنیده و نام فامیلی اش را عوضی شنیده است .

او به این فکر افتاد که اگر درست شنیده است این زن کجاست ؟ چکار می کند ؟ کجا زندگی می کند ؟ و بالاخره به پاس چه خدمتی به دریافت نشان نایل شده است ؟

فکر کرد همه اینها را چطور بفهمم ؟...

هواپیما اوج گرفت ، و در خط سیر معین به پرواز درآمد و یه طوریکه به نظر رسید میان زمین و آسمان بی حرکت ماند.طبق معمول سفرهای دور و دراز هوایی ، مسافرانی که این همه موقع سوار شدن ناراحت و عصبی بودند هر کدام روی صندلی های خودشان نشستند ، آرام گرفتند و با بغل دستی های خود آشنا شده و با وضع جدید خودشان خو گرفتند .

یکی با بغلی خودش مشفول درد دل کردن شد ، یکی کتابی به دست گرفت و مشغول خواندن شد ، یکی دیگر از مسافران یک دست شطرنج سفری از جیبش در آورد و رقیبی پیدا کرده سرش را بالای صفحه ی شطرنج خم کرد...

سه نفر جوان تنومند و هیکل دار که صوزتشان زیر آفتاب زمستانی برنزه شده یود از خانم مهماندار لیوان یه بار مصرف خواستند و سه نفری بساط مشروب خواری راه انداختند .

خانمهای چهار شانه مسن شالهای خودشان را باز کردند و روی شانه هایشان انداختند و مشغول شکستن تخمه درخت ارز شدند . آنها پوسته های تخمه را با احتیاط در مشتشان جمع می کردند .مرد ریشوی ناشناسی سرش را روی بالشت صندلی گذاشت و بلا فاصله خوابش برد .خر و خری که او به راه انداخته بود به قدری رسا و بلند بود که حتی غرش آرام و متین موتورها را تحت الشعاع قرار داد...



مچنتی چشمهایش را بست و در فکر فرو رفت و به یاد گذشته ها افتاد.

بعد با خودش گفت :لیخوبابا...آنیوتا...نه ، مثل اینکه خود اوست . خوب حالا که اینطور است چکار باید کرد ؟ ابتدا مچنتی تصورش را هم نمی کرد که اگر این زن همان دختریست که او می شناخت چکار باید بکند .بعد واقع بینانه تر فکر کرد . خوب ، اگر این خود او باشد باید چکار کند ؟ چقدر حیف شد که نتوانست تمام متن فرمان را بشنود ... باگهان فکر بکری به عقلش خطور کرد : فرمان را ممکن بود در برنامه ی آخرین گزارشات خبری عصر تکرار کنند.

چشمهایش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت . برنامه اخبار می بایست چند دقیقه دیگر شروع می شد . بله ، بله ، کاملا امکانش بود که متن فرمان را تکرار می کردند .مچنتی بی درنگ تکانی به خودش داد و دکمه ی زنگ را فشار داد. خانم مهماندار باریک اندامی که صورتش عین عروسک ها بود بلافاصله بالای سرش خم شد و پرسید :

- شما زنگ زدید ؟

مچنتی گفت :

- بله ، خواش می کنم به کاپیتان بگویید که من می خواهم برنامه آخرین اخبار را گوش کنم .


romangram.com | @romangram_com