#آنیوتا_پارت_5

سرافیما گفت:

- من با شما می آیم فرودگاه.

- با روپوش ؟ مگر نمی دانید که از مشایعت و بدرقه خوشم نمی آید؟

چهره ی سرافیما که معمولا آرام و بی حرکت بود این بار ناراحتی و هیجان درونیش را بروز داد . چشمهای خاکستری رنگ و کشیده و دور از هم او که به صورتش حالت یکی از الهه های مصر باستان می داد آکنده از تقاضا و تمنا بود. این حالت به هیچ وجه به صورتش نمی آمد.

او عرق پیشانیش را گرفت و گفت :

- با اینحال من بدرقه تان می کنم .

- با این قیافه؟

- فرقی ندارد به کسی چه مربوط...

مچنتی شانه هایش را بالا انداخت و حرفی نزد.

او تمام راه ساکت بود و به کوشش های زن برای اینکه سر صحبت را باز کند فقط به اختصار جواب آره و نه می داد .

هم چنانکه در اتومبیل نشسته بود از پنجره به تایگا که جاده ی خط کشی که انگار شمشیر آن را به دو قسمت تقسیم کرده بود نگاه می کرد .بهار هنوز آن طور که باید فرا نرسیده بود .اینجا و آنجا تلهای برف در پای درختها دیده می شد ف ولی جنگل دیگر مملو از رایحه ی بهاری بود و وزش باد عطر بهاری جنگل را وارد اتومبیل می کرد .

وقتیکه سو سوی چراغ های فرودگاه از دور نمایان شد سرافیما بالاخره از سکوت مصرانه مچنتی به ستوه آمد و گفت :

- جدا شما تا این حد خسیس هستید که گم شدن یک کیف کهنه که ادم دلش نمی آمد با آن دست بزند این همه نارحتتان کرد...نکته تازه ایست. نمی دانستم.

- حالا که نمی دانستید بدانید.

- به خاطر چیزی که ارزش یک پاپاسی را ندارد ، ادم جنجال به پا کند؟

- جنجال ؟

مچنتی از ته قلبش تعجب کرد و به طرف انبوه مسافرانی که با سر و صدا کنار در خروجی اجتماع کرده بودند به راه افتاد. ولی وقتی متوجه شد که قطره های اشک روی مژگان بلند چشمهای کشیده سرافیما نشست در حالیکه به طرف در خروجی می رفت گفت :

- باشد ، باشد ، لعنت به آن قوطی . از هدیه تان متشکرم . راستش من اصلا فراموش کرده بودم که روز تولدم نزدیک است . و با این حرف پیشانی بلند و سرد سرافیما را بوسید و گفت :


romangram.com | @romangram_com