#آنیوتا_پارت_65
پایتخت و دیدار آن تمام فکر و ذکر او را دربرگرفته بود .
و او ناگهان گفت :
- آخر من هیچ وقت در مسکو نبوده ام.
دورنمای سفر به یک شهر بزرگ ، آن هم در نقش غیر عادی یک زخمی و پرستار همراه یک مجروح به هیچ وجه او را ناراحت نمی کرد .
حالا که بعد از مدتها سرگردانی و نامعلوم بودن وضع آینده همه چیز روشن می شد و در جای خودش قرار می گرفت ، همه چیز آنیوتا را خوشحال می کرد و موقعی که اتومبیل دو تا خرگوش را ترساند و آنها درحالیکه با پیچ و خم های خنده داری پا به فرار گذاشتند ، آنیوتا سرش را از پنجره اتومبیل درآورد و با صدای بلند فریاد زد ، به طوریکه خرگوش ها ایستادند و با تعجب گوش های درازشان را به حرکت درآوردند .
- مادرجان ، چقدر قشنگ هستند .
مچنتی که به زحمت از فکر دیدار قریب الوقوع با خدای همه فن حریف چشم پزشکی جدا می شد پرسید :
- کیا قشنگ هستند ؟
- همین خرگوش ها .
- کدام خرگوش ها ؟ کجا ؟
- آنجا توی مزرعه .
و بعد بی اختیار افزود :
romangram.com | @romangram_com