#آنیوتا_پارت_58
- جدا نمی شود هیچ کمکی کرد ؟
- نمی دانم ، نمی دانم . ستاره درجه یک این محل ادعا می کند که در شرایط جبهه هیچ کاری نمی توان کرد . یک آهن ربای فوق العاده قوی لازمست . گفته که یک وقت این دستگاه را در کلینیک وین که کار آموز بوده دیده . ما همچین آهن ربایی نداریم اما در مسکو پروفسوری به اسم پریوبراژنسکی داریم که معلم من بود و خدای چشم پزشکی است و به حق معجره می کند ...
سرهنگ دوم داشت با خودش حرف می زد .
- بفرستدیش مسکو . بفرستیدش پیش این خدای چشم پزشکی . آخر سروان قهرمانه...
- ما فقط می توانیم در شرایط فوق العاده ، آنهم با اجازه ژنرال ماژور بهداری ارتش کسی را به مسکو بفرستیم .
- مادر جان ، خیلی خوب ، از این ژنرال خواهش کنید ... می خواهید خودم می روم پیش این ژنرال و جلوی پایش می افتم .
سرهنگ دوم با تعجب به هم صحبت خود نگاه می کرد و پیش خودش فکر می کرد که ، چه سماجتی ، چه پافشاری محکمی ! به دختر نگاه می کرد و بی اختیار پیش خودش حدس می زد که این دختر خانم ممکنه چند سالش باشه . هجده ؟ بعید به نظر می رسید هجده سال داشته باشد . تو این سن کم فرصت جنگیدن و زخمی شدن را هم پیدا کرده . جراحت خودش را مثل یک سرباز قدیمی تحمل می کند . یهو سوالی پرسید که برای خودش هم ناگهانی بود :
- شما خیلی دوسش دارید ؟
- من ؟ نه ... یعنی بله . ولی نه آنطور که شما فکر می کنید . نه ، نه ، به هیچ وجه ...
romangram.com | @romangram_com