#آنیوتا_پارت_56

- همه چیز را می دانم ... بیایید این کار را بکنیم . ما شما را می فرستیم پایتخت به انستیتو ی پروفسور معروف ویتالی پریو براژنسکی .

معلم من بود . اصلا با این ستاره قدر اول لووف قابل مقایسه نیست . ویتالی معجزه می کند . ولی سروان دستور می دهم با شکیبایی ، شنیدید ، با شکیبایی منتظر اوکی ژنرال ماژور بهداری ارتش باشید . رفتن پیش ویتالی کار ساده ای نیست . در زمان صلح هم کلینیکش جای خالی نداشت . از خارجه از آنور دنیا با هواپیما نزدش می رفتند . تازه معلوم نیست موافقت کند - پیر مرد لجبازیست .



مچنتی حتی باورش نشد که این خبر خوش را به او دادند . تشخیصی که آن ستاره قدر اول که موقع حرف زدن کلمات روسی و اوکراینی و لهستانی را قاطی می کرد به این سادگی ها از ذهنش خارج نمی شد ؛ ولی حالا که انگار در امتداد تونل سیاه روشنایی کم رنگی نمایان شده بود ، حال مچنتی تغییر کرد . انگار همراه رگبار بهاری غم و غصه اش هم به پایان رسید . حالا دیگر مچنتی ضعف نفسانی خود را محکوم می کرد و از واقعه قرص شرمنده بود . مدام به این فکر بود که چرا رییس بیمارستان همان روز بخصوص این پیام خودش را موقع سرکشی به بیماران برای او آورد .



مدتی گذشت تا فهمید قضیه از چه قرار بوده است .



آنیوتا زمانی که دوان دوان از اتاق خارج شده بود درحالیکه قرص های لومینال را توی مشتش می فشرد یکراست وارد مطب شچربینا می شود . او پرستار مسنی را که وظایف منشی رییس بیمارستان را انجام می داد هل داده و یکراست جلوی میز سرهنگ دوم ایستاد .



سرهنگ دوم با دیدن قیافه آنیوتا دستش به طرف فرنچش که روی صندلی آویزان بود رفت و با عجله گفت :

- چه خبر شده ؟



- یک خبر فوق العاده !

و آنیوتا قرص ها را از توی مشتش یکراست روی میز رییس ریخت .



- چه خبر فوق العاده ای ؟ این چیه ؟



دختر که هق هق گریه می کرد نمی توانست یک کلمه بر زبان آورد .


romangram.com | @romangram_com