#آنیوتا_پارت_54
ولی درهمین موقع صدای آنیوتا دم گوشش طنین انداخت :
- ولادیمیر اونوفری یویچ ، این جوانه را بو کنید . ببینید چقدر خوشبو ست . بیچه ووی از بیرون آوردتش ، جوانه ها باز شدند و پوسته شان درست مثل مشمع کمپرس برق می زند .
دخترک با دم پایی در بیمارستان راه می رفت و صدای قدمهایش کاملا محو می شد . صدای آنیوتا به طور ناگهانی به گوش مچنتی رسید و او بی اختیار دستی را که داشت با آن قرص ها را می شمرد حرکت داد و قرص ها مثل تگرگ روی کف زمین ریخت و صدا کرد .
مچنتی از جا جست ولی دختر گفت :
- ناراحت نشوید من الان جمعشان می کنم.
آنیوتا زانو زد ، مشغول جمع کردن قرص ها شد و ناگهان آهسته گفت :
- این چیه ؟ از کجاست ؟ این همه لومینال برای چیه ؟
و بعد در حالیکه دست و پایش را گم کرده بود با وحشت گفت :
- ولادیمیر اونوفری یویچ این چه کاریست ؟ یعنی چی ؟
بعد ناگهان سرش را روی سینه مچنتی گذاشت و زار و زار به گریه افتاد.
مچنتی دست پاچه شد .
- خوب ، چی شده ؟ چی فکر کردی ؟ ... خوب نیست . دور و بر پر از آدمه . می بینند ، می شنوند . بس کن .
در حقیقت همه زخمی هایی که در اتاق بودند ، گوششان تیز شد.آنها که همین چند لحظه پیش با صدای بلند از باریدن رگبار بهاری ابراز شادی می کردند ، با استفهام به آنها نگاه می کردند و چیزی نمی فهمیدند و سعی می کردند پی ببرند که چه اتفاقی افتاده و چرا سروان این " خواهر کوچولو " را که همه او را در بیمارستان به این اسم صدا می کردند ناراحت کرده است .
romangram.com | @romangram_com