#آنیوتا_پارت_53



همه ی زخمی هایی که می توانستند راه بروند کنار پنجره جمع شدند .

هر کدام به شیوه ی خودش این باران بهاری را تماشا می کرد .



آنیوتا هم بین آنها بود .



- مادر جان ، چه هوای خوبی شده .



تنها مچنتی روی تختش بی حرکت دراز کشیده بود و به این فکر می کرد که شاید این رگبار معجزه آسای بهاری برای او آخرین باشد .زیرا به زودی برای او نه خورشید وجود خواهد داشت و نه باد ، هیچ چیز وجود نخواهد داشت .



آنیوتا دست کوچک و خیس از بارانش را روی دست داغ او گذاشت و گفت:

- ولادیمیر اونوفری یویچ چرا شما امروز اینجوری هستید ؟ چیزی شده ؟



- هیچ چیزی نشده . سرگروهبان انیوتا . چه اتفاق دیگری ممکن است برای من بیافتد ؟



بعدها مچنتی نتوانست به خودش توضیح دهد که چرا در میان همهمه نشاط برانگیز رگبار بهاری تصمیم گرفت همان روز وقتی همه خواب هستند تصمیمش را عملی کند.

زیر لحاف بسته پنهانی خودش را باز کرد و مشغول شمردن قرص ها شد . پیش خود فکر کردکه یازده تا قرص به نظر کافی می رسد .




romangram.com | @romangram_com