#آنیوتا_پارت_52
آن روز رگبار بهاری ناگهانی به شهر لووف حمله ور شد . باد شدیدی وزیدن گرفت و گرد و خاک شدیدی بلند کرد و به طوریکه گرد و غبار حایل خورشید شد و دانه های درشت شن را به پنجره ها می زد .
بعد ناگهان سیل آب روی شهر باریدن گرفت ، گرد و خاک خوابید ، هوا روشن تر شد و آب باران شیشه های پنجره را شست و تمیز کرد .
پیچه ووی فریاد زد :
- عجیب کوبیدها . چه باران سیل آسایی !
پیچه ووی چارچوب پنجره را محکم بالا کشید به طوریکه بتونه ی شیشه ها از لای درزها پایین ریخت . بعد پنجره را باز کرد و اتاق پر از هوای
صاف و مرطوب شد . با استنشاق این هوای پر از ذرات آب همه حالشان بهتر شد .
یکی گفت :
- حالا خدمتت می رسند . الان پرستار کشیک می اید و برای اینکه مردم را سرما دادی پوست از سرت می کنه ...
- کاری نمی کنه . بهار آمده . تا چیزی شد فوری ندا بده تا پنجره را ببندم .
رگبار بیرون پنجره همهمه می کرد و مشت مشت اب روی زمین می ریخت .
بیمار سمت راستی با رضایت می گفت :
- خوب شد ، خوب شد . این باران در حکم طلاست . مزارع را سیراب می کند . تنها این باران می تواند به محصول هر هکتار اضافه کند .
romangram.com | @romangram_com