#آنیوتا_پارت_51

- تقریبا دیگر برفی نیست . فقط لابلای بوته ها مقداری سفیدی می زند . جوانه های درختها هم متورم شده و خنده دار هستند و

پرز دارند ، عین بچه گربه . می دانید ، حالا شبیه به یک مشت هستند . وقتی مشت باز شد برگ های سبز رنگی نمایان می شوند ...

حس می کنید چه رایحه ای پخش شده ؟ ... این بوی درخت های سپیدار است ... گوشواره های سرخ رنگشان دیگر در آمده ...

چرا همش ساکت هستید سروان ؟ ببینید هوا چقدر خوب است ....



مچنتی که ذاتا کم حرف بود بعد از صحبتی که در مطب دکتر شنیده بود به کلی از حرف زدن افتاد .

او با جدیت قرص های لومینالی را که می دادند جمع می کرد ، روز به روز قرص ها را کنار می گذاشت و برای اینکه آنها را کشف نکنند در پارچه ای زیر تشک نگه می داشت .



تصمیم قطعی را گرفته بود ، فقط نمی دانست برای کاری که آن ستوان ناشناس انجام داده بود چند دانه قرص لازم است .



او دیگر با این فکر سازش کرده بود که آرام و بدون ناراحت کردن کسی از دنیا برود . درست مثل همان کسی که هم اتاقی ها شب هنگام با همدردی راجع به او صحبت می کردند .



آیا این تسلیم بدون قید و شرط بود ؟ یک رفتار ناپسندانه و غیر شایسته ؟ چرا ناپسندانه !

او دیگر نمی تواند برای میهن خودش مفید باشد و نمی تواند هیچ چیز به مردم بدهد . فقط یک نانخور خواهد بود ، یک مصرف کننده.

خیر ، خیر . باید آرام بود . درکاری که انتخاب کرده بود هیچ چیز ناپسندی وجود نداشت . هیچ کدام از پرسنل را هم دچار دردسر نمی کرد . خوابش می برد و دیگر بیدار نمی شد .

کسی هم نیست که برایش گریه کند . پدرش را به یاد نداشت مادر هم که ندارد . آن بدبختی دیرینش هم ... نه ، آنجا به یاد او نیستند .او مدتهاست که برای آنها از این دنیا رفته است ...






romangram.com | @romangram_com